تفاوت دغدغه های نویسنده و خواننده

نقدی بر دو داستان از کتاب همۀ زندگی نوشته احمد غلامی

محمدرضا اصلانی( همدان)-روزنامه جامعه، پنجشنبه 1 مرداد 1377

داستان اول

«ناله» روایت مردی است که در شب برای نجات دوستش، حبیب، به آن سوی خاکریز می رود. در آنجا با سرباز تنومند عراقی مواجهه می شود که سربازی زخمی را بر دوش دارد. عراقی از درگیری چشم پوشی می کند، دوست خود را می برد و بعد هم راوی، جنازه حبیب را به عقب بر می گرداند. شاید غلامی در پی این بوده تا با به تصویر کشیدن رفتار سرباز دشمن و با توجه به « جنازه های به جا مانده در لابه لای سیم های خاردار و میدان مین» نوعی پارادوکس را بنا کند، اما با توجه به مشخصات و قابلیت های پارادوکس در یک اثر ادبی، از ساخت آن در این داستان توفیقی حاصل نمی شود.

غلامی وقتی « ناله» را برای عنوان داستان خود انتخاب می کند یعنی برای آن ارزشی ساختاری قائل است و وقتی جزئی از داستان ارزشی ساختاری پیدا کرد باید این پتانسیل را داشته باشد تا از قالب قراردادی خود به جهت حضور در حیطه داستان، خارج شود و به سوی مابه ازای خود سیر کند تا همراه با خود ذهن خواننده را به یک وادی ناشناخته سوق دهند. وادی که در آن ناله فقط نوای مرگ نباشد. اگر ناله فقط ناله باشد، آن هم به این شکل که گویی یک ارکستر سمفونیک در میدان جنگ در حال نواختن است، از بدیهی ترین تجربه های خواننده است و پس از مطالعه داستان، چیزی بر تجربه بشری او اضافه نمی کند و...

          «... ناله ها اوج می گیرد ... صدای ناله ای بریده بریده از لای بوته ها می آید... صدای ناله... صدای ناله ها سراسر دشت را انباشته ... صدای ناله ها سراسر دشت را انباشته... صدای ناله ها در دشت اوج می گیرد... صدای ناله ها دوباره اوج می گیرد... به یکباره فرو می نشیند... حبیب ناله نمی کند».

و این ها همه نشانۀ درک نادرستنویسنده از ارزش ساختاری داستان است.

داستان دوم

« در انتهای خشم» نام آخرین قصۀ غلامی است که در مجموعه « همه زندگی» آمده است.

« این داستان می توانست داستان خوبی باشد وقتی که صابر افسر اسیر عراقی را به کانال می برد تا انتقام دوستش راهب را بگیرد و افسر عراقی، در لحظه وداع عکس دختر خردسالش را در آغوش می کشد تا از منظر تنگ کانال، در پس تقابل و کشمکش این دو، افق های گسترده تری را از وجود دمی نظاره گر باشیم. اما افسوس که این داستان به شدت درگیر تک گویی های درونی افراد و اضافات در هر بخش است.

وقتی نویسنده از درون صابر، با تک گویی درونی، وسوسه صابر را در قتل افسر نشان می دهد، صابر سرنوشت راهب را تداعی می کند و در همین جا است که اجازه هیچ گونه کنشی به ذهن خواننده داده نمی شود تا فعالانه خطوط داستانی را سیر کند. فقط جمله « مگر آنها را به راهب رحم کردند؟» کافی بود تا دغدغه ذهنی صابر را نشان دهد. دیگر ذکر این همه جزئیات خداحافظی راهب با مادرش و توصیف درگیریهای او که سه صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده، چه ضرورتی دارد؟

برای مثال، در « گربه زیر باران» ارنست همینگوی، یک زن آمریکایی از عقیمی شوهر و ده ها آرزوی دست نیافتنی دیگر در عذاب است. از پنجره هتل، بچه گربه ای را زیر باران می بیند و بلافاصله ذهنش را جایگزین آرزوها می کند. وقتی بیرون می رود تا بچه گربه را به اتاق بیاورد، رفته است. زن غمگین به اتاق بر می گردد است. زن غمگین به اتاق بر می گردد و در پایان پیشخدمت گربه ای را از طرف مدیر هتل برای او می آورد.

اگر همینگوی یکی دو جمله دیگر ادامه می داد معلوم می شد آیا این گربه همان گربه است یا نه؟ ولی با زیبایی داستان د رهمین جا تمام می شود تا با فعال شدن ذهن خواننده، اجازه شرکت فعالانه او در ساخت داستان داده شود. اکنون او با توجه به دریافت های خود، داستان را تفسیر می کند و این یعنی همان اجازه کنش به ذهن خواننده داستان.

نویسنده در مورد افسر عراقی هم علاقه وافر خود را به تک گویی درونی نشان می دهد. افسر عراقی در حالی ایستاده است که به زبان عربی سخن می گوید و هیچ گونه آشنایی با زبان فارسی ندارد. اما وقتی غلامی از درون او، احساسات و دغدغه هایش را بیان می کند ناچار به استفاده از زبان فارسی است. بنابراین بخش های مربوطه برای خواننده کاملاً ناماموس و نامتناسب است. ضمن اینکه باز در همین موارد هم غلامی ایجاز را رعایت نمی کند ( عاملی که در داستان « همه زندگی» هم رعایت نمی شود). و مصرانه همه چیر را برای خواننده عنوان می کند. جمله « افسر یک بار دیگر، به چشم های به خون نشسته صابر خیره می شود» کافی بود تا خواننده، خود به جای نویسنده به درون شخصیت داستانی رود و در دنیای درون سیر کند و از آنجا ده ها سوال و تردید را، در لحظه مرگ، روانه ذهن عراقی کند. مابقی قسمت ها، که برای نمونۀ موردی در ادامه می آید، اضافاتی است فاقد ارزش ساختاری و حتی ادامه همان جمله «و در التهاب چشمان او تمام امیدهایش را از دست می دهد». نویسنده باید ناامیدی را نشان دهد و نه اینکه آن را بیان کند.

« با خود می اندیشد: یعنی ثانیه ای دیگر نخواهم بود؟ چه ساده به بازی گرفته شده ام! چه راحت از دست می روم! تنها با یک گلوله، آن هم در این بیابان دور افتاده، تنها و غریب، چرا کسی به کمکم نمی آید؟ چه کسی می داند که لحظه ای دیگر خواهم مرد؟ جنازه ام! جنازه ام به دست خانواده ام می رسد؟»

افسر با خود می اندیشد: مگر بعد از شکست، همه یارانم، سربازانم، از ترس زانو نمی زنند؟ مگر همه هم رتبه هایم، بالا دست هایم درجه هایشان را نمی کنند و به خاک نمی افتند؟... مگر آنها که گلوله هایشان به پایان می رسد، با وحشت نمی گریزند؟... پس برای که بمیرم؟ برای چه؟...