مجله کیهان فرهنگی-فروردین 1373-سال یازدهم شماره یک

مجله کیهان فرهنگی-فروردین 1373-سال یازدهم شماره یک

 

آینه هستی

نقدی بر داستان «دلاویزتر از سبز» از علی موذنی

محمدرضا اصلانی(همدان)

حدیث، همان حدیث دلاویزی و شیدایی است. وصف حال کهن و جاودانۀ این انسان خسته و افسرده، اما تشنۀ حقیقت و زیبایی. بشر به ستوده آمده از عجوزه هزار رنگ و ناپایدار دنیا، خسته و افسرده از غم ها، این میراث هزاران ساله تاریخ بشری.

«دلاویزتر از سبز» با نثری لطیف و ریتمی آرام آغاز می شود. با نخستین جمله خواننده با داستان همسو می شود گویی رودی آرام وشفاف در وجودش جاری می گردد.

راوی در آغاز از عطر نسیم و درخشش امواح هوا مطمئن می شود که او خواهد آمد. او که مظهر عدل خدا و عین تصور انسان از زیبایی است، در گذر چهل(1) روز تصمیم به پالایش خویش گرفته و خانۀ دل را صرف تزکیه کرده تا بار دیگر طراوت جهاد و ترنم جوشش آب را در دشت های گسترده و سرسبزی که بشر برای یافته حقیقت پیموده است، ببیند. بر سر در سرای دل مقام میزبانی گزیده تا « من » خویش را در سیمای خضر میهمان بنگرد: « چهل روز را نه در انتظار من که به انتظار خود بوده ای». ( ص9 کتاب)

خضر (ع) تنها نه یک پیامبر، که بیشتر نماد حضور انسان در نقطه صعودی نمودار هستی است که با نام « احسن تقویم» صورت وجودی به خود گرفته است. در طرف دیگر نمودار، نقطه نزول انسان است. او که دیگر اکنون تفاوتی با گرگ ها و خوکان و گاوان ندارد، به ورطه تاریک و بی انتهای «اسفل سافلین» سقوط کرده و بر این نادانی مستانه می خندد. راوی هنوز میان این صعود و نزول حیران و گریان است.

اما پس از چهل روز، اکنون جهان را، حتی مهتاب را، سبز می بیند. خود نیز آرزو دارد تا سبز شود. چرا که راه هدایت و نبوت راهی است سبز. رنگ سبز چون نیرویی غاب بر فضای داستان سایه افکنده و تمام اجزای آن را به یکدیگر متصل کرده تا در پایان بافتی یک دست و روان از ساختار داستان ارائه شود. گویی رنگ سبز جوبیار زلالی است که از دریایی فطرت پاک و ناخودآگاه راوی جاری گشته تا سمبل همه حقانیت ها و درستی ها باشد.

حضور فعال و کلیدی رنگ در ساختار داستان تجربه ای است جدید و موفق که نویسنده به آن دست زده است، تا از آن عنصری حیاتی بسازد که بی آن، به واقع داستان هیچ است. بد نیست به منظور انتقال موفق لایه های داستانی از خودآگاه به خودآگاه نویسنده و مکاشفه وی هنگام نگارش اشاره ای کنیم به گفتۀ دکتر ماکس لوشر در کتاب « روان شناسی رنگ ها» (2)

«... اما مهم تر از همه، شخصی که رنگ سبز را انتخاب می کند خودش را به حق به عنوان نماینده اصول اساسی و ثابت احساس می کند. در نتیجه، او خودش را شالوده و پایه و ستون می داند و می خواهد به دیگران درس اخلاق دهد. کسی که رنگ سبز را در اولین ردیف بر می گزیند، مایل است در محیط پیرامون خویش تاثیر گذارد».

از دیگر جلوه های برجسته در داستان، دادن حالتی انسانی به عناصر انتزاعی (3) اندوه و آرزو و امید و گفتگوی راوی با آنهاست، ویژگی ای که نویسنده نخستین بار در رمان « نوشدارو»(4) از آن استفاده کرد:

« گفت: ای اندوه، لحظه ای مرا به خود وا نگذاشتی.

 اندوه گفت: چطور می توانستم، وقتی با تو زاده شدم؟

سر تکان داد. گفت: « آرزوها... هر سه صورت عمر را فریب دادند.

آرزوها دست تکان دادند.

گفت: دست نیافتنی بودید.

گفتند: تو بی عرضه بودی. حالا هم که دیگر... و به جسم اشاره کردند که تا کمر در برف فرو رفته بود.

گفت: و تو ای امید!

امید گفت: سالم. و پرچمش را به اهتزاز درآورد.

گفت: بگذار آتشی عظیم برافروزم تا راه را گم نکنی!

گفت: فاصله ات دیگر برای خیال هم بعید است و در برف فرو رفت».(صص 14 و 15 کتاب)

در پایان راوی به برکت وجود نبوت به صراط مستقیم می رسد. ظرف زمان را می شکند. از بند حال رها می شود و در میان گذشته و حال می چرخد تا نظاره گر تمام تاریخ بشری شود. اکنون او شخصیتی پویا دارد.(5) در گردونۀ زمان چرخیده، زندگی را تجربه کرده و حال به تکامل و اوج رسیده است تا به جهان هستی آن گونه بنگرد که باید. او ذهنی کمال طلب دارد و بر سرکشی ابلیس، طمع آدم و حوا و جنایت قابیل افسوس می خورد. خسته از دنیا، دلش به تنگ آمده است. از آشفتگی و گذر پوچ و بی حاصل عمر می نالد و با دلی غمگین سر بر سینۀ خضر (ع) می گذارد  و دیگر گریه امانش نمی دهد.

راوی نمادی از بشریت در تمام تاریخ به من واقعی خویش و آن فطرت پاک خدادادی می رسد. سبز می شود، دیوارها از شدت شوقش به عقب می روند و سقف از جهش او بالاتر می رود. چون بهار با طراوت است وحشتی از تکثیر و ماندن ندارد و با خاطری آسوده به آیینۀ دل می نگرد.

« گفت در آیینه نگاه کن.

رفتم طرف آیینه، رنگ پوستم نبودم. لبخند زدم.

 آیینه گفت: شما را ندیده بودم.

گفتم: «از آشنایی ات خوشبختم».(ص15کتاب)

او پس از عزیمت خضر(ع) حضوری جدی به جای او دارد و در پایان با جمله هایی چند نوید ادامه این حرکت و جنبش و این شور و شوق میزبانی تا حضور خضری دیگر را می دهد.

«خواستم فریاد بزنم خداحافظ جناب خضر و متشکرم. اما به دست تکان دادن اکتفا کردم. می دانستم با آنکه پشتش به من است، حرکت دستم را می بیند. سر سجاده ایستادم. فصل نماز من از این پس بهار است. رنگ تو را عرضه می کنم ای خضر، با دلی که از پیش برایش تنگ تر است. دست از آب و جاروی در خانه بر نمی دارم. هر سحرم را به یاد تو آغاز می کنم. مطمئنم زمان به شوق رسیدن چله تو دلپذیر می گذرد. می دانم که به دقت ماه و خورشید می آیی»(ص16کتاب).

زاویۀ دید در این داستان اگر چه اول شخص است. اما در یک قسمت به جهت ضرورت این زاویۀ دید برای لحظه ای تغییر یافته، دانای کل به بیان پیام داستان می پردازد.

دیگر اینکه نویسنده بارها با استفاده از تلمیح(6) به شخصیت ها و حوادث مذهبی اشاره نموده و در داستان از آنها استفاده می کند. البته این تلمیح های مذهبی در «دلاویزتر از سبز» تنها در سطح و در حد مادۀ خام باقی نمانده، نویسنده آنها را به عمق می کشاند و از این مواد خام در داستان استفاده میکند. خضر(ع) تنها نه یک شخصیت مذهبی، بلکه شخصیتی داستانی است. او در حیطۀ هنر داستان نویسی نه تنها قداست و نبوت خویش را حفظ کرده، بلکه نقش خویش را به عنوان شخصیتی داستانی کاملاً انجام داده و از وظایف لازمه کاملاً پیروی می کند، تا آنجا که از قالب فرد خارج شده و چهره ای نمادین و سمبلیک به خود می گیرد.

در مجموع، «دلاویزتر از سبز» برش کوتاهی است از زمان با تاثیری واحد. ساختاری یکدست و روان دارد، بدون هیچ گونه زواید و اضافات.

پی نوشت:

1-    عدد چهل نزد همۀ ملل و فرهنگ ها نشانۀ تکامل است.

2-    دکتر ماکس لوشر، «روان شناسی رنگها» (تهران: انتشارات حسام) ترجمه لیلا مهردادپی.

3-    Personification, Perosopopcia

4-    گفتگوی میان عقل و عشق در فصل «رزم دو فرشته» و رمان «نوشدارو» نمونه ای بارز از این تکنیک است.

5-    Developing (or Dynamic) Character

6-     Religious Allusion

Comments