قوی تر ( نمایش نامه ای در یک پرده) نوشته: آگوست استریندبرگ ترجمه: محمدرضا اصلانی (همدان)- روزنامه نشاط، پنجشنبه 27 اسفند 1377(ویژه نامه نوروزی)
آدم ها: خانم X. بازیگر زن- شوهردار دوشیزه Y. بازیگر زن- مجرد پیشخدمت زن صحنه: گوشه یکی از رستوران های بانوان، دو میز کوچک آهنی، یک مبل مخملی قرمز، چند صندلی. خانم X درحالی که سبدی ژاپنی را روی دست حمل می کند، با لباس های زمستانی وارد می شود. دوشیزه Y با بطری نیمه پر آبجویی، که در مقابل دارد، نشسته است و روزنامه مصوری را، که بعد با روزنامه دیگری عوض می کند، می خواند. خانم X : عصر به خیر، آمیلیا(1) شب کریسمس مثل یک مجرد بدبخت این جا تنها نشستی؟ دوشیزه Y: ( به سمت بالا نگاه می کند، سر تکان می دهد و دوباره شروع می کند به خواندن.) خانم X : می دونی چه قدر ناراحت می شم وقتی تو یه همچی وضعی می بینمت. تنها، تو رستوران و اون هم شب کریسمس. همون احساسی را دارم که از تماشای مجلس عروسی در رستوران پاریس (2) داشتم. عروس روزنامه طنز می خوند و داماد در میان حضار بیلیارد بازی می کرد. هوه. فکر کردم اولش که این باشد، آخرش چه می شه؟ داماد شب عروسی اش بیلیارد بازی می کرد! ( دوشیزه Y می خواهد حرف بزند.) و عروس روزنامه طنز می خوند. می دونی؟ خوب، اونا با هم یکی نیستند. ( گارسن وارد می شود، برای خانم X فنجانی شیرکاکائو می گذارد و خارج می شود.) خانم X : می دونی چیه، آمیلیا! فکر می کنم بهتر بود اونو نگه می داشتی! یادت می آد اولین کسی که گفت ببخشش؟ من بودم، یادت می آد؟ الان شوهر کرده بودی و خونه داشتی. اون کریسمس یادت می آد برای ملاقات والدین نامزدت به ییلاق رفتی؟ غرق شادی زندگی خانوادگی بودی و واقعاً چه قدر طول کشید تا تاتر را برای همیشه رها کنی؟ آره، آمیلیای عزیزم، خانه کنار تاتر، بهترین چیزهاست و بچه ها. خوب، تو نمی فهمی. دوشیزه Y: ( با شماتت به سمت بالا نگاه می کند.) ( خانم X: چند قاشق از فنجان می نوشد و بعد سبد را باز می کند و هدایای کریسمس را نشان می دهد.) خانم X: الان می بینی چه برای بچه هام خریدم. ( عروسکی را بالا می گیرد.) به این نگان کن! این برای لیزا (3) است. ها! ببین چشمهاش چه جوری می گرده و سرش می چرخه، اه؟ این هم تفنگ ترقه ای ماجا (4) است. (ماشه را می کشد و به سمت دوشیزه Y شلیک می کند.) دوشیزه Y: (از جا می پرد.) خانم X: ترسوندمت؟ فکر می کنی دوست دارم بهت شلیک کنم؟ به جان خودم فکر نمی کردم بترسی! اگه می خواستی به من شلیک کنی، خیلی تعجب آور نبود، چون من سر راهت ایستادم و می دونم هرگز نمی توانی اون ماجرا را فراموش کنی- هر چند من کاملاً بی گناهم. تو هنوز فکر می کنی وسوسه من بود تو را از تاتر ستورا(5) بیرون بندازند، اما من نبودم. هرچند تو این طوری فکر می کنی، اما من نبودم. خوب هر چی ام برات بگم فرقی نمی کنه. تو هنوز فکر می کنی من بودم.( یک جفت دمپایی گلدوزی شده را بالا می گیرد.) این ها برای شوهرمه. خودم گلدوزی کردم. از گل لاله خوشم نمی آد. اما او می خواد رو هر چیزی گل لاله باشد. دوشیزه Y: ( به طعنه و با کنجکاوی به سمت بالا نگاه می کند.) خانم X: ( تو هر لنگه دمپایی دست می کند.) نگاه کن باب (6) چه پاهای کوچکی داره! چی؟ تو باید ببینی باب چه گام با شکوهی داره! تو هیچ وقت با دمپایی ندیدش! ( دوشیزه Y بلند می خندد.) نگا! ( دمپایی ها را روی میز چند قدم می برد.) وقتی ناراحته پاش را این جوری زمین می کوبه. چی! لعنت به مستخدم هایی که هیچ وقت قهوه درست کردن یاد نمی گیرند. اوه، هنوز این خلایق فتیله چراغ را درست نکردن! بایدم مهره های بازی هنوز رو زمین باشه و پاهای باب سرد بشه. اوه. چه قدر هوا سرده. احمق ها هیچ وقت آتش را روشن نگه نمی دارند. ( دو لنگه دمپایی را به هم می مالد، کف یکی از روی دیگری.) دوشیزه Y:( از خوشی جیغ می کشد.) خانم X: وقتی بیاد خونه و مجبور بشه دنبال آن دمپایی اش، که ماری(7) زیر قفسه چسبونده، بگرده- اوه، باعث خجالته. این جا بشینی و شوهر کسی را این جوری مسخره کنی، در حالی که او مردی خوب و مهربانه. آمیلیا. آمیلیا، تو باید یه هم چین شوهری می داشتی. به چی می خندی؟ چی؟ چی؟ می بینی چه قدر وقتی به نروژ مسافرت کرده بودم، فریدرکاری(8) بی شرم می خواست گمراهش کنه. می تونی هوش یه هم چین کار زشتی را بکنی؟ (سکوت) اگه وقتی خونه بودم برای دیدن شوهرم می آمد، چشماشو از کاسه در می آوردم. (سکوت) خوب شد باب، خودش برام تعریف کرد و شایعه اش به من نرسید. (سکوت) اما باور کن فقط فریدریکار نبود! اما نمی دونم چرا همه زن ها دیوونه شوهر من هستند. حتماً فکر می کنند چون باب با دولت ارتباط داره، می تونه از نفوذش استفاده کنه و دست آن ها را تو تاتر بند کنه. شاید تو خودت هم دنبالش بودی. چه فایده؟ این قدر بهت اعتماد کردم. الان برام مسلمه که باب هیچ وقت به فکرت نبوده و این تویی که همیشه خدا ازش کینه داری. (سکوت. مردد به یک دیگر نگاه می کنند.) خانم : X آمیلیا، امشب بیا ما رو ببین و نشون بده ناراحت نیستی، به خصوص از دست من. نمی دونم، اما فکر می کنم خوشایند نیست تو رو دشمن خودم بدونم. شاید به این دلیله که من سر راهت ایستادم یا، من واقعاً، نمی دونم چرا، مخصوصاً. (سکوت. دوشیزه Y با کنجکاوی به خانم X خیره می شود.) خانم X: ( متفکر) آشنایی ما خیلی عجیب بود. اولین بار که دیدمت ترسیدم. آن قدر ترسیدم که جرات نکردم اجازه بدم از جلو چشمم دور بشی، فرق نمی کرد چه وقتی به کجا، همیشه خودم را نزدیک تو می دیدم. جرات نمی کردم تو را دشمن خطاب کنم، پس دوستت شدم. اما از وقتی پا به خانه ما گذاشتی، اختلاف شروع شد. متوجه شدم همسرم نمی تونه تحملت کنه و همه چیز مثل لباسی نامتناسب، کج به نظر می آد. هر کاری تونستم کردم تا نظرش رو نسبت به تو جلب کنم، اما هیچ فایده ای نداشت تا این که تو نامزد کردی. از آن به بعد با هم صمیمی شدید و ناگهان کار به جایی کشید که وقتی احساس امنیت کردین، هر دو با جرات، احساسات واقعی خودتون را نشان دادید. و بعد، بعدش چی شد؟ عجیبه بگم حسادت نمی کردم. یادم می آد روز نام گذاری، وقتی نقش مادر تعمیدی را بازی می کردی، مجبورش کردم تو رو ببوسه. این کار رو کرد و تو خیلی گیج شدی. آن موقع توجهی نکردم. بعد هم درباره اش فکر نکردم و تا الان هم فکری به ذهنم خطور نکرده. (ناگهان بلند می شود.) چرا ساکتی؟ در تمام این مدت یک کلمه هم حرف نزدی و همه اش من حرف زدم. آن جا نشستی و چشمهایت رو می چرخونی و افکاری که مثل ابریشم خام پیله بسته. افکار، شاید، افکاری مشکوک. اجازه بده ببینم، چرا نامزدت رو به هم زدی؟ چرا دیگه اصلاً خونه ما نمی آیی؟ چرا امشب نمی آیی ما رو ببینی؟ دوشیزه Y: (گویی می خواهد حرف بزند.) خانم X: ساکت، لازم نیست حرفی بزنی. من همه اش رو می فهم. برای این بود که برای، برای! آره، آره! گزارش ها میزونه. این جوریه. وای. من با تو پشت یه میز نمی شینم. ( وسایلش را به یک میز دیگر می برد.) به این دلیل مجبور بودم گل های لاله لعنتی رو روی دمپایی اش گلدوزی کنم، چون تو لاله دوست داری. به این دلیل ( دمپایی ها را روی زمین پرت می کند.) تابستان به دریاچه مالارن (9) می ریم، چون تو آب شور دوست نداری. به این دلیل اسم پسرم اسکیله (10)، چون اسم پدرت اسکیله. به این دلیل لباس هایی با رنگ های مورد علاقه تو می پوشم، کتاب هایی از آثار نویسندگان مورد علاقه تو می خونم، غذاهای مورد علاقه تو را می خورم و نوشیدنی هایی مثل شیرکاکائو می نوشم. به این دلیل- اوه- خدای من. وقتی که فکرش رو می کنم وحشتناکه، وحشتناک. هر چیز و هر چیزی که به من می رسه از توست، حتی احساسات تو. روح تو مثل کرمی توی یک سیب،درون من خزید. خورد و خورد، سوراخ کرد و سوراخ کرد، تا این که هیچ چیز جز پوست و ذره ای غبار سیاه در درون من نماند. خواستم از دستت فرار کنم. اما نشد. مثل مار نشستی و با چشم های سیاهت مسحورم کردی. احساس می کردم وقتی بال هام تکون می خوره پایین تر می روم. با پاهای بسته تو آب هستم. هرچه بیش تر تلاش می کردم خودم را بالا بکشم پایین تر می رفتم. پایین و پایین تا این که آخر غرق شدم. الان جایی قرار گرفتم که تو مثل یک خرچنگ بزرگ نشسته ای تا با پنجه هایت من رو به چنگال بگیری. ازت متنفرم، متنفرم، متنفر. آن جا فقط ساکت نشسته ای، ساکت و بی اعتنا، بی اعتنا از این که آیا ماه کامله یا رو به زوال، کریسمسه یا سال جدید و آیا بقیه خوشحالند یا نه؟ بدون هیچ قدرتی برای تنفر یا عشق. ساکتی مانند لک لکی کنار گودال خرگوش. نتونستی شکارت را با بو به چنگ بیاری، اما تونستی دراز بکشی و انتظار بکشی! تو، گوشه این رستوران نشسته ای، می دونستی به افتخارت اسمش را گذاشتند « دام خرگوش (11)»؟ روزنامه بخون و ببین بازم بدبختی سرکسی آمده، شاید ببینی تو تاتر بازم به کسی توجه شده. این جا می شینی و قربانی بعدی را زیرورو می کنی و مثل یک راهنما در کشتی شکسته، فرصت های تلافی را محاسبه می کنی. آمیلیای بی چاره، با وجود این دلم برات می سوزه. چون می دونم ناراحتی، ناراحت مثل کسی که زخمیه و عصبانی، چون زخمی هستی. من از تو عصبانی نیستم و مساله ای نیست، چون تو در موضع ضعیف تر هستی. آره، باب منو اذیت نمی کنه. روی هم رفته به من چه می شه؟ چه فرقی می کنه نوشیدن شیرکاکائو رو از تو یاد بگیرم یاکسی دیگر.( از فنجان اش جرعه ای می نوشد.) گذشته از این شیرکاکائو خیلی مفیده. اگه یادم دادی چه طور لباس بپوشم، عوضش در نظر همسرم جذاب شوم، پس تو باختی و من بردم.با خبرهایی که به ام رسیده، می دونم الان او رو از دست دادی و مطمئناً قصد داشتی همان طوری که نامزدت رو از دست دادی و افسوس می خوری، من هم او رو از دست بدم و افسوس بخورم. اما می بینی من این کارو نکردم. ما نباید خیلی هیجان زده باشیم. چرا من باید فقط چیزی را که هیچ کس نمی خواد، بگیرم؟ شاید الان که قوی تر هستم همه اش رو بگیرم تو از من چیزی نگرفتی، اما خیلی چیزها بهم دادی. از وقتی بیدار شدی و فهمیدی مالک چیزی هستم که تو از دست دادی، در نظرت یک دزدم. در حالی که هر چیز در دستان تو بی ارزش و عقیمه، جور دیگه چه طور امکان داره؟ با آن گل های لاله و احساست، هرگز نمی تونی عشق یک مرد را پیش خود نگه داری. اما من می تونم. تو هیچ وقت نمی تونی مثل من یاد بگیری دور از نویسندگانت زندگی کنی. گرچه اسم پدرت اسکیل بود. اما یک ذره عرضه طنازی نداری. چرا همش ساکت و ساکت و ساکتی؟ فکر می کردم سکوتت نشانه قدرته، اما شاید برای اینه که چیزی برای گفتن نداری؟! شاید هم برای این که اصلاً به چیزی فکر نمی کنی؟! ( بلند می شود و دمپایی ها را بر می دارد.) دارم می رم خونه- گل های لاله تو رو با خودم می برم. تو عرضه نداری از کسی چیزی باد بگیری. نمی تونی خم بشی، والا مثل یک ساقه خشک می شکنی.اما من نخواهم شکست! خیلی ممنون آمیلیا، برای همه درس های خوبی که به من دادی. ممنون از این که به همسرم یاد دادی چه طور به من عشق بورزه. الان هم می رم خونه تا به او عشق بورزم. ( می رود.) 1- Amelia 2- Paris 3- Liza 4- Maja 5- Stora 6- Bob 7- Marie 8- Fraderika 9- Lake Malarin 10- Eskil 11- The rat trap
|