جبریت تاریخ در باورهای یک مرده

(نقدی بر «باورهای خیس یک مرده» محمد محمدعلی

 

«باورهای خیس یک مرده» محمد محمدعلی شرح کشمکش ها و سرکستگی های ناصر صبوری برای تامین آب ساختمان سازی شرکت تعاونی مسکن اداره است. گویی او برای رسیدن به آب باید از هزاران دهلیز عبور کند و گذشته را به زمان حال پیوند زند.

محور اصلی این رمان حول جبریتی تاریخی می چرخد که الگوهایی تکراری و از پیش تعیین شده ای را در رفتار و سرنوشت آدمها مشخص می کند. در این رمان تجربه های تاریخی بشر نقش چندانی را در تغییر سرنوشت ندارد و در روند تاریخ، اراده چنان ماهیت خود را از دست می دهد که به ناچار فقط باید سر بر آستان تاریخ سابید و حکم آن را پذیرفت. در «باورهای خیس یک مرده» همه چیز متاثر از قوانین جبری است و انسان ها از خود اختیاری ندارند. آنها ساخته تاریخ هستند و توان هیچ دخالتی را ندارند و این تاریخ است که سرنوشتشان را به سمت و سویی دیگر می کشد.

برهمین اساس ناصر صبوری هم به واقع «مرده»یی است که فقط سیگار می کشد و بیهوده این ور و آن ور می رود. اختیار امور ناخواسته از دستان او خارج می شود و در پایان دیگر اراده و توانی برایش باقی نمی ماند. ورود ژاندارم ها و پارس سگ ها، حضور مقتدرانه تاریخ را می رساند و درد روده ای که مدام صبوری را عذاب می دهد همان درد جبریت تاریخ است. پس او خود را اسبی عصاری می پندارد و دردمندانه می گیود: «بی انصاف ها نمی بیند، این من نیستم که گذشته را به یاد می آورم، بلکه این گذشته است که خودش را به من تحمیل می کند؟» (ص 352)

ناصر صبوری مدام مرزهای گذشته و حال را در می نوردد، از کوچه های پر پیچ و خم عبور می کند تا به گذشته برگردد و موقعیت هایی را بنگرد که به تکرار تاریخ اشاره دارد. گذشته و حال در هم می آمیزد و خانم میرجلالی که در گذشته ملیله است و در حال ملیحه، گاه جوان می شود و گاه پیر هاف هافو. صبوری که از هر دو زمان به درکی واحد می رسد و گاه شازده فرمان الدوله خطاب می شود، در این تردید است که کوزه آن دخترک سفالی بود یا پلاستیکی.

مقنی هم در مواردی خود را جوان می بیند و در مواردی دیگر همان پیرمردی که بعنوان مقنی باشی دربار باید به عمارت کلاه فرنگی آب برساند. خواب های گوناگون آدم های داستان که فرا افکنی اضطراب درونی آنها است برای کمکی به ساخت همین مضمون است.

این نکته را هم باید عنوان کرد گرچه بخشی از دنیای «باورهای خیس یک مرده» که مربوط به زمان گذشته است. در این خواب ها خلق می شود اما چند مورد از آنها، مانند خواب «بی سر و ته» خانم میر جلال در فصل 14، خواب «آبکی» صبوری در فصل 17 و «سخنرانی» آرش در فصل 32، به لحاظ ساختاری نقش چندانی ندارند و به عنوان یک بخش تفکیک ناپذیر، در تار و پود داستان جا نمی افتند و در حد اضافاتی در رمان به راحتی می توان آنها را حذف کرد بدون اینکه به ساختمان داستان آسیبی رسد و مضمون را دچار نقصان کند.

صبوری کتابی تاریخی با چاپ سنگی دارد که آن را در جشن تولدش، از مادر خود به عنوان یادگاری از پدران هدیه گرفته است. کتاب چاپ سنگی نوشته هایی از مردم این سرزمین، از دیرباز تا همین اواخر دارد که با قلم نی ریز و به خط ثلث و با نمونه هایی از نظم و نثر هر دوره نگاشته شده است که صبوری به سختی آنها را مطالعه میکند. این کتاب شکل عینی جبریت تاریخی است که با نیروی نامرئی و فوق العاده ای که در درون خود دارد مدام الگوهای خود را به زمان حال تحمیل می کند، اراده را از آدم ها می ستاند و آنان را به بازیگرانی تبدیل می کند که فقط باید نقش تاریخی خود را خوب اجرا کنند. در گذشته هم وقتی مادر کتاب چاپ سنگی و طلاها را برای فروش به بانک برد، ارزیاب، کتاب را« سرنوشت و مقدرات انسانی» خطاب کرد و به خرید آن علاقه ای نشان نداد. صبوری به هر کجا که می رود و هر سخنی را که می شنود گویی قبلاً در چاپ سنگی خوانده است. خود نیز ناخواسته، جمله هایی را بر زبان می راند که خطوط در هم و بر هم آنها را در چاپ سنگی با ذره بینی بزرگ یافته است.

«شیبانی هنوز شک داشت آنچه که شنیده باور کند. اما من مطمئن بودم فصلی از کتاب چاپ سنگی را که تا حال نتوانسته بودم بخوانم حالا به چشم دیده ام.» (ص 298)

با صدای بلند گفتم: «بدین ترتیب فصلی دیگر از کتاب چاپ سنگی خوانده شد.»(ص 358)

نسل های قبل چاپ سنگی را نگاشتند و اکنون صبوری هم دغدغه نوشتن دارد. نیرویی از درون مدام او را به نوشتن مطالب در «سالنامه سبز رنگ» وا می دارد تا از یک سو گذشته های غم بار را بکارد و از دیگر سو نسخه ای را ارائه دهد تا در آینده مانند چاپ سنگی، تاریخ را به آیندگان تحمیل کند.