روزنامه حیات نو- یکشنبه 19 مرداد 1382، سال اول، شماره 180 پرنده روشن، بازی مرگ و زندگی اشاره: «پایکوبی» مجموعه داستانی است از محمد کشاورز ( تولد: 1337- مرودشت) که اولین بار در سال 1374 به چاپ رسید و به عنوان یکی از مجموعه های خوب داستان ارایه شد. اما این مجموعه پس از چند سال سکوت هم اکنون به تجدید چاپ رسیده است و کانون ادبیات ایران نشست نقدی را برای یکی از داستان های این مجموعه با نام «پرنده روشن» برگزار نمود که در این صفحه آن را می خوانیم. لازم به ذکر است محمد کشاورز در سال 1359، « جبران» و «پوست مخملی» را به چاپ رساند و در کارنامه خود در مجموعه مشترک داستان یا نویسندگان جنوبی به نام « از پنجره جنوبی» هم داستان دارد. «جادوگر جمع ما» و «معشوقه مرده» نیز قرار است توسط نشر ققنوس به چاپ برسد. هم اکنون وی دبیر داستان مجله « عصر پنجشنبه» در شیراز می باشد. محمود امیر نیا: «پرنده روشن» داستانی است از جدال و کشمکش آدم ها ( مادر، پدر و پسر) که نویسنده در ابتدای داستان فضایی را برای ما تصویر می کند که در درون خود شخصیت های داستان و گذشته آنها را نشان می دهد و بی درنگ ما را به جدال در خاموشی شب می کشاند و همدستی پدر و پسر برای کشتن مادر روان پریش. جدال بین پدر و مادر در میان چاه هایی که با خاموش روشن شدن چراغ قوه پسر نمود می یابند، فضای هول آوری را برای ما به تصویر می کشد که با آن داستان از حد زبانی گذر می کند و خواننده این نشانه طبیعی را با نشانه های دیگر انتخابی ( کارد، چراغ قوه و پرنده) پی می گیرد. تسلط نویسنده به روایت داستان شاید در آن جایی منشاء دارد که او یک دغدغه را برای شخصیت ها انتخاب کرده و به آن می پردازد به داستان گویی که البته در پس زمینه خود نشانه ها به حفظ ذات خود از مدلول- همان ذهن را وی که در بر هم کنش رفتار با مادر و پدر است- استقلال معنایی می یابد در آن حد که نویسنده فضا و وضعیت محوری را به وجود می آورد- اسم داستان «پرنده روشن»- حتی بر همین اساس می تواند شکل گرفته باشد و روشنی فرآیند دگرگونی روایت تا پایان داستان و تغییر وضعیت و عوض شدن جایگاه شخصیت ها هست که نمود می یابد. با این حال زبان داستان به نظر می آید نیازمند بازی بیشتری است. چرا که زبان داستان خود را از آنجا که می تواند به عنوان یک فرآیند اصلی در استان بستری برای چنین فضای عمیقی را ایجاد کند، نقش اصلی تری را باید داشته باشد تا آن که تنها به عنوان یک چارچوب غیرقابل گریز از آن در بیان مقصود مستفاد شود. محمدرضا اصلانی: « پرنده روشن» داستانی است به غایت تفکر برانگیز و کوبنده. با توجه به این که این داستان به یکی از ساید افکت های جنگ پرداخته است، ما می توانیم این داستان را یک داستان جنگی بدانیم، آن هم یک داستان جنگی موفق. مادری که سه فرزندش و خانه اش را در شهر خرمشهر از دست داده و تمام گذاشته اش ویران شده است و اکنون بیهوده تلاش می کند آن را بازسازی کند و ما می بینیم که مادر به سراغ عکس هایی در گذشته که با اقوام گرفته اند می رود و با رجوع به آنها می خواهد گذشته اش را بازسازی کند.به اعتقاد من مهم ترین عامل موفقیت این داستان توصیف های زیبای آن است. برای مثال در ابتدای داستان نویسنده با یک توصیف بسیار کوتاه می تواند احساسش را به خواننده منتقل کند. آنجا که پدر را توصیف می کند و می گوید:«بابام پیدا شد. سر طناب را پیچانده بود دور مچ دست راستش و دست چپ را برده بود میان دکمه های پیراهن، دستش که بیرون آمد تیغه کارد در هوا برق زد.» با همین دو سه جمله نویسنده می تواند یک توصیف بسیار کوبنده ارایه دهد و در پایان راوی داستان می گوید:« صورتم را فرو بردم توی خاک، بوته ای را چنگ زدم. شاخه کوچک خاری را با همه تیغ هایش توی مشتم له کردم.صدای پایی در دل زمین پیچید، پیش آمد. از زیر پایم گذشت و رفت رو به دهانه آخر.» این لحظه احساس می کنیم که این داستان شاید واقعاً یک کابوس است و بازی با ذهن – آیا حوادث در ذهن رخ می دهد یا در واقعیت؟- به نظر من این هم از نقاط قوت داستان است. ما در این داستان دو مثلث داریم؛ یکی از آنها مثلث شخصیت های داستان است، راوی، پدر و مادر و مثلث دیگر کارد، طناب و چراغ قوه است که این سه شیء داستانی که مانند یک چاه قرار است ما را در خود خفه نماید ولی در پایان می بینیم که عکس می شود. یعنی این پدر است که به قتل می رسد و البته خود راوی هم در خط مرگ هست و این داستان در جایی که قطع می شود، در ذهن خواننده به صورت نقطه چین ادامه می یابد که راوی هم ممکن است به سرنوشت پدر مبتلا شود.این دو مثلث، نقش خود را تا آنجا که به داستان مربوط است خوب ایفا می کند. من در برداشت خود از شی ءهای داستانی این جمله چخوف را می آورم که می گوید: « اگر یک اسلحه در صحنه ای از داستان آویزان است حتماً باید در یک جای داستان شلیک شود» و این کارد را اگر به آن اسلحه تشبیه کنیم، می توانیم بگوییم که بالاخره شلیک می شود و البته کوبنده. نویسنده با توصیف هایی زیبا ما را از مرزهای تجربه های روزمره و عادی خارج می کند. وقتی در سیاهی ما را به طرف آن صخره ها می برد و نمی دانیم که آیا قرار هست مثلاً جنایتی اتفاق بیفتد، در ورای مرزهای تجربه های عادی ما یک پارادوکس اتفاق می افتد. پدری به خاطر عشق به همسرش می خواهد او را بکشد و این پارادوکس بسیار زیباست. آنجا که ( مادر رو به بالا پر و و بال زد کارد کف دست بابا می لرزید. داد زد: «خاموش کن بچه!» فهمیدم که از روشنایی و از نگاه کردن به چشم های مادرم می ترسد. می گفت که عاشق مادر است. این را آن وقت ها مادرم می گفت. این را از عکس های آلبوم هم می شد فهمید.) البته اینجا اگر نویسنده واژه دیوانه را مستقیم بیان نمی کرد و اجازه می داد که خواننده جنون مادر را از متن بفهمد، بهتر می نمود. یا آنجا که می گوید: « اگر بابا دیوانه شده بود...» |