گروتسک و بازشناخت واقعیت های وحشتناک (نقدی بر «بانوی بی هنگام» محمد قاسم زاده)
مجله جهان کتاب سال پنجم شماره 9 و 10 مرداد ماه 1379 محمد قاسم زاده یکی از نویسندگان پرتلاشی است که تاکنون مجموعۀ داستان "پرندگان بی فصل"، دو داستان بلند "رقص مرغ سقا" و "شهسوار بر بارۀ باد" و دو رمان "بانوی بی هنگام" و "خاطرات محرمانۀ خانوادگی" از او به چاپ رسیده است. در میان تمامی این داستانها، بانوی بی هنگام، به دلیل نگاه خاص قاسم زاده و تأثیر این نوع نگاه در ساخت و شکل داستانیش، ویژگیهای بارزی دارد که به آن می پردازیم. این نقد، دو بخش دارد. در بخش اول به دو نکته اشاره می کنم که می تواند اشکالاتی در طرح داستان باشد. در بخش دوم نیز به گروتسکی بودن رمان می پردازیم که اتفاقاً در ادبیات فارسی ما، این نوع داستان بسیار نادر است. آلف) بانوی بی هنگام روایت خجسته1، دختری مفلوک و واخورده است که در طول زندگی از موجودی ضعیف و منفعل به اهریمنی به غایت وحشتناک تبدیل می شود. او با ایجاد شبکه ای مافیایی، به چنان قدرت و ثروتی دست می یابد که دیگر کسی را توان هم آوردی با او نیست. ( بیهوده نیست که در صفحۀ 131، معصومه در اشاره به ماهیت پلید و مارگونه اش می گوید: «کمتر خاک بخور تا به غذا بیفتی») خجسته هشت بار ازدواج می کند و بعد از هر ازدواج با سرکوب بخشی از جامعه، قدرتی افزون می یابد. ازدواج اول در شانزده سالگی با رحمان پسر بزرگ میرزا صولتی است. بعد از دو سال و اندی، پس از مرگ رحمان، با رحیم پسر دوم میرزا ازدواج می کند. پس از رحیم هم، به ترتیب، نوبت به اباصلت، حسین پهلوانی، شازده محمد، مختار برادر عباسعلی، بیوک الله وردی و میرزا می رسد. در تمام این موارد، در هر ازدواج تنها شخصیت پیچیدۀ خجسته و شخصیت سادۀ یکی از همسران او در صحنه حضور دارد. هرگاه عمر این پیوند اهریمنی به پایان می رسد، سربزنگاه، فرد دیگری که قرار است همسر بعدی او شود ظهور می کند، گره طرح داستانی را می گشاید و با مرگ همسر فعلی اش، زندگی داستانی او نیز به پایان می رسد. نکته ای که در تمام این ازدواجها وجود دارد آن است که بجز موارد آخر که قبل از مرگ بیوک، میرزا ابوالحسن کاظمی حضور دارد و نقش ساختاری ایفا می کند، در سایر موارد، گویی همه آن افراد به شکل عمودی، در یک صف حضور دارند تا به نوبت، یکی یکی مدتی با خجسته زندگی کنند و بعد نوبت را به دیگری بسپارند. در کلّیت رمان، میان آنها، در زمانهای متفاوت پیوند افقی چندانی مشاهده نمی شود تا واقعاً زندگی در یک شهر را در ذهن تبیین کند. نکتۀ دیگر اینکه با تأمل بر نحوۀ حضور آنان در داستان و دقت بر موارد « با خبر شد»، «ناگهان»، «شنیده بود»، «سالها بود که فراموش کرده بود» و «آشنا شد» این تردید را بر می انگیزد که حضور ذهنی و فیزیکی آنان، نه حضوری منطقی، بلکه بیشتر ناگهانی و اتفاقی است. (باز می توان اشاره کرد که چگونه پهلوانی برحسب اتفاق از قتل اباصلت توسط عباسعلی آگاه می شود یا شازده از قاچاق مواد مخدر، صص 124 و 159.) «خجسته تازه شکایت کرده بود که اباصلت وزیری، تنها وکیل دعاوی شهر که تمامی دعاوی از زیر دستش می گذشت، به وسیلۀ مأموری که سیاهۀ خانۀ میرزا را نوشته بود، از شکایتش با خبر شد. اباصلت تا سیاهه را دید، فهمید دعوای نان و آب داری است.» (ص 69) «یازده ماه پس از قتل اباصلت وزیری، ناگهان حسین پهلوانی، جاهل معروف شهر و صاحب هفت کافه قنادی و بستنی فروشی به خواستگاری خجسته رفت.» (ص 111) «شنیده بود که شازده محمود تا سرحد مرگ از پهلوانی بدش می آید.» (ص 142) «سالها بود که مختار را فراموش کرده بود. می دانست مختار هیچ وقت با عباسعلی سازگار نبود و گوشه و کنار بنایی می کرد.»(ص172) «خجسته، بیست و یک ماه بعد از کشته شدن مختار، در یک میهمانی شام با بیوک الله وردی، وکیل دعاوی اردبیلی آشنا شد.»(ص 225) ب) در بانوی بی هنگام مهمترین چیز گروتسک است و با استفاده از آن، محمد قاسم زاده، جهانی می آفریند آشفته، بی نظم و متعفن. گروتسک نوعی داستان است که در آن قطبهایی متضاد و عناصری متجانس در آمیزش با یکدیگر، در شکلی مضحک، تهوع آور و ترسناک، صحنه هایی می آفرینند متناقض نما (پارادوکسیکال) تا ماهیت توامان تراژیک و کمدی حیات بخش را به تصویر کشند. شخصیتها هم، چه مرد و چه زن، نفرت انگیز و قابل ترحم اند. بههمین خاطر فیلیپ تامپسون2، خنده در گروتسک را به دلیل وجود جنبه های ترسناک و انزجار آفرینش، خنده ای می داند که ازته دل نیست و بلافاصله بر لب می خشکد. بانوی بی هنگام داستان انکشاف است و در سیر داستانیش قرار نیست چیزی بر آگاهی خجسته افزون شود و تنها روح پلیدی که جز ویرانی و مرگ چیز دیگری را نمی شناسد، باید خود را برای خواننده هویدا کند. در بانوی بی هنگام این گروتسک است که با ماهیت خاص خود، لایه های پنهان و تاریک درونی شخصیتها را نمایان می کند، وضعیت متناقض روانی شان را به تصویر می کشد و واقعیت وحشتناکی را که سالها با آن خو کرده اند کشف می کند. همچنین گروتسک این امکان را برای نویسنده ایجاد می کند تا چند گانگی را در ذهن خواننده بیافریند، جنبه های متضاد روان را در یک زمان بیدار کند و با در هم کوبیدن قطعیت ها، این قطبهای متضاد را چنان به جان هم اندازد تا دیگر قرار و آرامی برای فرد نماند. برای نمونه می توان به شرح معالجات دکتر بروخیم یهودی برای نازایی خجسته یا ملاقات بشیر و خجسته، وقتی بشیر تصمیم می گیرد به دفترخانه نرود اشاره کرد. این موارد را از یک نظر می توان صحنه هایی کمیک تلقی کرد که در پی خنداندن خواننده است. در عین حال جلوه هایی تراژیک از حیات بشری هم هست که نشان از سقوط و نگون بختی دارد. حتی ممکن است خواننده ای این صحنه ها را نمایشهای غیراخلاقی و کریه بپندارد و از آن برآشوبد. جالب اینکه در تمام این موارد ( و دیگر موارد گروتسکی) رمان زبانی ساده، صریح و خالی از هر نوع هیجان و احساس دارد. گویی اصلاً چیز خاصی اتفاق نمی افتد و همۀ اینها جزء امور عادی زندگی است. اگر به موارد برتر و جهانی گروتسک، همچون پیشنهاد عادی جاناتان سویفت، مسخ فرانتس کافکا و وات ساموئل بکت مراجعه کنیم، همین زبان ساده را شاهد خواهیم بود. در گروتسک بانوی بی هنگام، سه عامل وجود دارد که قاسم زاده با تأکید و مانور بر آنها اثر خود را می سازد. این عوامل به قرار زیر است. عامل اول، ناهنجاری جسمانی شخصیتهاست. در این رمان بسیار از شخصیتها از ناهنجاری جسمی رنج می برند. گرچه این ناهنجاریها در حوزۀ ناتورالیسم قابل بررسی است اما در اینجا، مهم استفادۀ قاسم زاده از آنها برای ساخت گروتسک است. خجسته در ابتدای ازدواج عقیم است و طی آمد و رفت ها و نسخه پیچیدن ها، پی در پی صحنه هایی گروتسکی شکل می گیرد و در یکی از بهترین موارد، می توان به طبابتهای دکتر بروخیم یهودی اشاره کرد. رحمان جوان بدقواره ای است که بدنش شباهتی به بدن آدمیزاد ندارد. موهای بدن او آن قدر زیاد است که مردم «مردزما» و حاکم قاجار «اوران اوتان» صدایش می زنند. گروتسک جسمانی او وقتی زیباتر می شود که در تضاد با قد و بالای بلند و نحیف خجسته قرار می گیرد. اباصلت وکیلی است لاغر اندام و طاس با چشمهایی وغ زده، پهلوانی هم عربده کشی چاق و کریه. پهلوانی در الواطی آن قدر افراط می کند که عاقبت سوزاک می گیرد و خجسته را به جنون می کشاند. فرزندان خجسته، در هنگام تولد، با صورتهای گرد و چشمهایی درشت و ورقلمبیده، چهره هایی چندش آور دارند. معلولیت ذهنی در آنها کاملاً مشهود است و بعدها آلودگی به مواد مخدر هم اضافه می شود. در شام آخر پایان داستان، صحنه ای آفریده می شود که در آن هیکل قناس فرید، پاهای چاق و صدای تودماغی جلیل، چشمهای وغ زده و خمار نصیر و هیکل صد و سیزده کیلویی خجسته، هر یک ایفای نقش می کنند. عامل دوم، افراط و اغراقی است که شخصیتها در رفتارهای سخیف خود دارند. عین قحطی زده ها با دهان پُر، غذا را نجویده بلعیدن، میوه های پوست نکنده را به نیش کشیدن، پی در پی ازدواج کردن، زراندوزی و مصرف مواد مخدر در بانوی بی هنگام مصادیقی است از ماهیت ناقص و مصیبت بار بشری. «خجسته یک روز جمعه، میرزا را صدا کرد و جمع اموالش را به دست آورد. سیزده باغ، چهارصد متر مغازه، هفتاد باب خانه، دو کارخانۀ بزرگ و کوچک و یک گاوداری، دو باب حمام و یک سینما.» (ص262) از همۀ موارد مهمتر سادیسم جنسی است که خجسته به آن گرفتار است. او در رویکردهای افراط کارانۀ جنسی اش، جوانی و پیری یا شادمانی و عزا نمی شناسد و صحنه هایی می آفریند به غایت چندش آور. مورد دیگری که می توان به آن اشاره کرد، وقتی است که خجسته با رحمان و رحیم زندگی می کند. برای درمان نازایی، مدتی انواع و اقسام داروها را مصرف می کند و بعد دست به دامان رمال و جادوگر می شود و آن قدر زیاده روی می کند که حوصلۀ مرادشاه و شوهرانش را سر می برد. (در فصل سوم، رحیم آن قدر معجون جوزهندی، میخک و ... می خورد که عاقبت به ناچار، عملاً چند روزی را در مستراح سر می کند.) اما سومین عالم که مهمترین نقش را دارد، ناهماهنگی است. این ناهماهنگی که در تمام اجزا و سطوح داستانی حاکم است در تضاد، کشمکش، تلفیق و مواجهۀ مضحک عناصر به غایت ناجور خود را نشان می دهد. خجسته در تمام زندگی، به شدت متأثر از عقدۀ حقارت، جنون آدم کشی، شهوت زراندوزی و سادیسم جنسی است. او از وقتی که در حضیض ذلت قرار دارد تا وقتی که به اوج قدرت و ثروت می رسد، مدام در کشمکش با خود و دنیای اطراف است. ( در حضیض ذلت، دختر است لاغر و مردنی، در اوج قدرت و ثروت، با موهای یکدست سفید، هیکل فربه صد و سیزده کیلویی دارد.) یکی از نمودهای ناهماهنگی گروتسکی رمان، میهمانی فصل آخر است که بیشتر به شام آخر خجسته می ماند. دقت کنیم در فضاسازی این بخش که میهمانی در جوار حیاطی است پر از برفهای لگدمال شده و کثیف. خجسته در 24 دی 1369، تصمیم می گیرد شش پسر، یادگار هشت ازدواجش را دور هم جمع کند تا نشان دهد چندان هم نفرت انگیز نیست. او در دو ازدواج اول از سترونی رنج می برد و پس از آن، وقتی به باروری می رسد وضع بدتر می شود و در این شام آخر شاهدیم که گویی او هیچ نزاده است، جز چند یهودای اسخریوطی که به خونش تشنه اند. فرید با خجسته زندگی می کند. نه دست به کاری می زند و نه چیزی می خواهد. مدام خیام می خواند و در کمال حماقت روی برگه های امتحانی، به جای پاسخ، رباعی می نویسد. بشیر با صورتی لاغر و استخوانی و سر بی مو وقتی می آید، ترحمی آمیخته با اندکی نفرت وجود خجسته را پر می کند. چهار پسر دیگر هم هر یک به نوعی مضحک اند و آن قدر وحشیانه غذا می خورند که خجسته تاب دیدنشان را ندارد. قرار است تاریکی بر داستان حاکم باشد و باز همه چیز به سیاهی بگذرد: «فرید گفت: چند تا از لامپها را خاموش کن. چه خبر است؟ مگر عروس می برید؟ حاجی رضا رفت روی صندلی و چند تا از لامپها را از سرپیچ باز کرد.» (ص 283) اجزایی ناهماهنگ در مواجهه ای دوستانه و مضحک گرد هم می آیند و در شرایطی که سعی مکنند نقش مهربانی را بازی کنند، با یکدیگر با زبانی تلخ و گزنده سخن می گویند: «ساکت باش و لدالزنای بی همه کس! ببند آن دهن بوگندوت را . الدنگ بی خاصیت! فقط از تو حرف نشیده بودم.»(ص282) «سرطان زبانت را لال کند، تن لش!».(ص219) داستان در شرایطی پایان می یابد که خجسته روی تخت دراز می شد، پتویی روی خود می کشد و چند قرصی می خورد. چراغ خاموش می شود و دیگر می توان گفت با مرگ خجسته همه چیز پایان می یابد.
1. در جریان داستان متوجهمی شویم که در این اسمف «وارونه گویی لفظی» (verbal irony )وجود دارد. 2. مراجعه کنید به: فیلیپ تامپسون، گروتسک در ادبیات، ترجمۀ غلامرضا امامی، (تهران: نشر شیوا، 1369).
|