مجله کیهان فرهنگی-تیر ماه 1373

 

ثبت لحظه ها

یادداشتی بر داستان «لبخند»

اثر امین فقیری

محمدرضا اصلانی(همدان)

 

علی داد جوان بی هوش، بی ریشه و گناهکاری است که در پی تنفر از روستا به شهر گریخته است. روستا نمادی از ارزشهاست و او با گریز از آن چنان دچار تحول می شود که دیگر حتی حاضر نیست برای پدرش «خدابیامرزی» بگوید.

« من خوش نشینم، ریشه ندارم، نمی دونم طرف چه کسی رو بگیرم».

« جا قحط بود؟ به این بابای خدا نیامرزم می گم تو که خوش نشین بودی، ملک و آبادی که نداشتی می رفتی یه ده دیگه».

در شهر شغل او فروش ارزشهاست. با فروش قناریهای روستا به کاظم کلاغی، ضبط و نوار می خرد و از آن طریق شخصیت پوشالی خود را به رخ زنان می کشد. مخاطب او در شهر نیز فقط کاظم کلاغی است، نمود و نمادی از شهر با دستانی خالکوبی و تسبیح زرد دانه درشتی که دور مچ دستش پیچیده، دستمالی که بین گردن و یقه پیراهنش انداخته با مچ های کلفت و هیکلی اش، دائم نصف پیاده رو را گرفته است. او دکان کوچکی دارد و کارش فقط محبوس کردن قناری و مرغ عشق است.

علی داد در اولین برخورد موفق به ایجاد رابطه با او نمی شود. رابطه علی داد با کاظم کلاغی هنگامی آغاز می شود که حاضر می شود چون او پا روی ارزشها گذاشته و به معامله آنها بپردازد.

«کاظم کلاغی سه هزار تومن شمرد و گذاشت تو دستم. جوجه قناریها تو چالها بی قرار بودند و ننه شون مثل پروانه بالای سر ما دور می زد. اگر دست دراز می کردیم می تونستیم بگیریمش. الان یه ماهی می شه. یه ضبط خریدم و ده تا نوار، هی گذاشتم، هی گذاشتم، صداشو حسابی بلند کردم. زنها می آمدن تو کوچه تا بتونن آوازها را گوش بگیرن.

اکنون او سخت در هراس است. با زنی شوهردار به نام «همی بس» همسر قربان زنا کرده و برای نجات جانش به بیرون روستا گریخته است. خویشان همی بس در پی این فضاحت و آبروریزی سخت در تلاشند تا او را بیابند و بکشند. او نیز لحظات سخت و طاقت فرسایی را در میان گندمزار می گذارند تا با ورود کاظم کلاغی و دریافت پولش، خود را برای همیشه از شر روستا خلاص کند.

« باید یک روز جلو قربان را بگیرم. به من چه که نمی تواند زنش را ضبط و ربط کند. درست است که چشمان همی بس آتش به پا می کند، قشنگ است و تو دل برو است، اما قربان باید او را بپاید نه من».

داستان با ثبت موقعیت لحظه به لحظۀ علی داد شروع شده و ادامه می یابد که به گونه ای نشاندهندۀ گذر کند و کشندۀ زمان در آن لحظات حساس برای اوست. میان گندمزار دائم های و هوی روستا به گوش می رسد که به گونه ای ندای وجدان اوست که هنوز وی را آرام نگذاشته. در آنجاست که علی داد به ماهیت واقعی وجود خویش پی می برد. گاهی خود را چون موش کور می بیند و گاهی چون ملخ(1) که با پاهای اره مانند این جامعه له شده، به کثافت و زشتی کشیده شده است. پروانه نیز نماد فطرت پاک اوست که اکنون فاصله ای دور با او دارد.

درجۀ سقوط او چنان زیاد است که دیگر قابلیت ارتباط با آفتاب را هم ندارد، یارای نگاه کردن به خورشید را ندارد و انوار آن برای او چون سوزنکهایی هستند که خود را به تن او فرود می کنند. علی داد زناکار دل آشفته ای است که دست کم به ماهیت کثیف خود اقرار دارد.

« نان و نمک هم رو خوردم و نیشم را تا آخر تو تنشون فرود کردم».

ساختار داستان آکنده از تک گوییهای درونی(2)  و مجزایی است که چون برخی معماهای تصویری وقتی در کنار یکدیگر قرار گیرند، تصویر کاملی از شخصیت اصلی داستان را ارائه نموده و به سوالات خواننده پاسخ می دهند. اوج (3) داستان ابتدای آن و ادامۀ آن، شخصیت پردازی علی داد است، همگام با نفس نفس گریز او. عنوان داستان (لبخند) نیز یک «وارونه گویی»(4) است، سقوط و نزول محض و بی انتهای ارزشها و از نگرش به این دگردیسی تنها چیزی را که نمی توان یافت، لبخند برای چه کسی؟ برای علی داد که سراسر روی لبۀ تیغ حرکت کرده و اکنون در هر لحظه احتمال مرگ او وجود دارد؟ برای همی بس با دو پسر و آن همه زیبایی که حالا لابد بچه ها پشت سرش راه افتاده و هو می کشند و زنهای روستا از روی بامها «گاله» می زنند؟ برای قربان با آن همه قوم و خویش که دیگر نمی داند این آبروریزی را چگونه تحمل کند؟ و یا برای کاظم کلاغی که دیگر نه پولی دارد و نه پرنده ای؟ در پایان، علی داد با سقوط از موتور کاظم کلاغی بر روی خاک می غلتد و پنجه بر خاک می کشد. میان آن بیابان خشک و تفتیده دیگر نه توان بازگشت به روستا را می یابد و نه یارای ادامۀ راه را در شهر همدوش با کاظم کلاغی. در خلا میان شهر و روستا در حالی که لبخندی بر چهره دارد به آخر خط می رسد.

پی نوشت:

1-«Metamorphosis» نزول شخصیت داستانی به پایین ترین سطح، حالتی که نمونۀ بارز آن را در «مسخ» کافکا می بینیم.

2- Interior Monologue

3-Climax

4-Irony

Comments