هفته نامه گوناگون-4 تیر 1379، سال اول، شماره یک
در سوگ سفر جاودانه هوشنگ گلشیری زمان را نگه دارید می خواهم پیاده شوم محمدرضا اصلانی(همدان) «حالا دیگر من انگار رسیده ام به شصت سالگی و دارم بر می گذرم، به قول معروف آردها را بیخته ام و همین دم و آن است که الک را هم بیاویزم. به پشت سر هم که نگاه می کنم می بینم بد یا خوب کارهایی کرده ام: معدودی رمان و داستان بلند و تعدادی داستان کوتاه. از بد حادثه مقالاتی هم نوشته ام در نقد و نظر. دیگر این که گاهی از سر ناچاری در انتشار نشریه ای و یا فصلنامه ای هم قدم بوده ام و یا اصلاً پیش قدم شده ام. می دانم از این پس بهترین کاری که ظاهراً از من بر می آید- بی آنکه احتیاج به تذکر دوستان باشد- به خلوت نشستن است و نوشتن که حداقل باید به پایان رساندن چند کارکی ناتمام باشد». هوشنگ گلشیری- شماره یک کارنامه هوشنگ گلشیری داستان نویس بزرگ ایران در گذشت. گرچه در طول یک ماه و اندی مرگ برایش عشوه گری می کرد، اما این دلیلی نبود تا از کوبندگی خبر چیزی بکاهد. شیرزادی از کابوس کافکایی دیشبش می گفت. شهر تاریک و ناشناخته ای که به شدت در آن بارانی می بارید و او در حالی که راه را گم کرده بود، سراسیمه می دوید. گویی مرگ گلشیری تعبیر این کابوس بود. محمدعلی بغض گلویش را گرفته بود و دیگر توان صحبت نداشت. قاسم زاده هم وقتی خبر را از طریق تلفن شنید، سکوتی تلخ پیشه کرد و من خوب می دانستم که دست هایش می لرزد. وقتی کسی برای همیشه می رود، به آنهایی که می مانند حالت غریبی دست می دهد. دلشان بیشتر برای هم تنگ می شود و دوست دارند زودتر یکدیگر را ببینند تا شاید کمی از این رنج بکاهند و درعین حال دوست دارند تنها باشند و در تنهایی شان با این رنج خو کنند. آن شب، شب عجیبی بود. در اتاق و تنهایی همه داستان های گلشیری را در برابرم گذاشته بودم و دوست داشتم تا صبح بیدار بمانم و داستان بخوانم. به خصوص داستان کوتاه «نمازخانه کوچک من» و آن انکشاف از زوایای تاریک و ناشناخته وجود آدمی، بخش های ناگفته ای که تنها تعلق به خود آدمی دارد و در فردیتیش تاثیر بسزا دارد. بارها به خود گلشیری گفته بودم که این داستان چه تاثیر سهمگینی بر من گذاشت و او فقط لبخند می زد و زمین را می نگریست. هر کتابی را بر می داشتم و چند سطری را می خواندم، اما نه، آن شب، کار کار من نبود. ناگهان به یاد متن سخنرانی گلشیری در مجلس ترحیم بهرام صادقی در مسجد ولی عصر افتادم. مثل این که بی مناسبت هم نبود. « و هو الحی» « با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان می رساند که بهرام صادقی زنده است». « بله، زنده و حی و حاضر، همانطور که بود: بلند و باریک و با چشم های مهربان؛ اما زهر خندی برلب. اصلاً شوخی کرده است، با همه ما. مگر از پس 1346 حتی از همان 40، سال چاپ ملکوت، همین کارها را نمی کرد، با تو، با هر کس؟ - پیغام می گذاشت که: حتماً حتماً ببینمت، کار واجبی است». « روز و ساعت و حتی جای دقیق وعده را هم متذکر شده بود: از همان میز که سه کنج طرف راست فیروز است». « بعد هم نمی آمد...» غم گلشیری کم بود، داغ بهرام صادقی هم تازه شد. می خواندم و می خواندم و در فراقشان می گریستم. گه گاه سر از کتاب بر می داشتم و آسمان تاریکی را می نگریستم که ستارگان چه غریبانه سوسو می زدند. « تلفن کردیم به هر جا که سراغ داشتیم اصلاً چند سالی بود که بندرت پیدایش می شد. سراغی از کسی نمی گرفت. حتی وعده هم نمی گذاشت تا خلف وعده ای بکند. کار داشت می گفت: « دارم کار می کنم، این بار دیگر جدی است». « خوب، مگر نیم شود این یک بار دیگر جدی دست به کار شده باشد؟ مگر نمی شود از پس چند سالی ممارست قلب را برای چند ثانیه از کوبش بازداشت، بخصوص که آدم پزشک هم باشد؟ تا بهشت زهرا هم که برده باشندش از توی ماشین و در یک توقف کوتاه گریخته، یا حتی از خاک گریخته است». « بهرام صادقی باز هم خلف وعده کرده است، نه با ما، که با مرگ، سرش را بیخ طاق کوبیده. می آید، همین حال و از آن در، می ایستد، سیگاری لای دو انگشتش دراز و باریک، با آن چشم های مهربان و زهر خندی بر لب. آنجاست، بلند و باریک. نگاهمان می کند که: « دیدید که باز...» « نگاه کنید: آمده است، او زنده است. بهرام صادقی همیشه زنده است» صبح چهارشنبه، وقتی تشیع پیکر گلشیری می رفتم حالت غریبی داشتم. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود: آیا براستی این آخرین دیدار با هوشنگ گلشیری بود؟ از در و دیوار غم و اندوه می بارید. ای کاش درا ین روزهای خشکسالی، بر این زمین تفتیته، آسمان کمی برای گلشیری می گریست. در خیابان شریعتی جمعیتی موج می زد. براستی این جمعیت را چه کسی آورده بود؟ اصفهانی ها هم بودند. آخر گلشیری اصفهانی بود. یکی شان تصویری بزرگ و مستطیلی را از گلشیری در آغوش داشت. می گفت: چهار صبح از اصفهان راه افتادم تا به موقع برسم و بعد از تشیع جنازه بلافاصله باید برگردم. و باز می گفت قبل از انقلاب مدتی با او هم سلولی بوده و آنجا گلشیری به او ویراستاری آموزش می داد. یادم افتاد روزی درباره داستان « دست تاریک، دست روشن» بحثی با او داشتم. حرف من این بود که با توجه به عنوان داستان و تقابل دو واژه «تاریک» و «روشن»، برای نقد این داستان، تقابل باید محور قرار گیرد و او می گفت تقابل تاریک و روشن را دیدی و اشتراک دست را ندیدی. بعد نمی دانم صحبت به کجا کشید که گلشیری یادی از این کلام امام علی کرد که «فزت و رب الکعبه». بعد هم گفت در هنگام نگارش این داستان، به این جمله بسیار می اندیشیده و براستی که ما در زندگی چقدر سرگشته ایم و در جست و جوی زمانی، تا آرام گیریم. ذهنیت این آدم واقعاً برای من عجیب بود. خوب این بار نوبت او بود تا پس از سال ها سلحشوری در میدان ادبیات، آرام گیرد. هر بار که مطلبی را برایش می خواندیم، در خود می رفت، سیگاری آتش می کرد، چشم ها را برهم می گذاشت و به تدریج هاله ای از تقدس پیرامونش را فرا می گرفت. به جرات بگویم در تمام طول این سال ها، هر بار نقدی برایش می خواندم، وحشت سراسر وجودم را فرا می گرفت. خوب می دانستم داستان نویسی بزرگ و جهانی در برابرم قرار دارد که حتی استفاده نابجا از یک نقطه و یک واژه را هم بر نمی تابد. هوشنگ گلشیری در کنار غلامحسین ساعدی و بهرام صادقی، در نسل پس از صادق هدایت، داستان نویسان بزرگی بودند که با درکی عمیق از تکنیک به داستان نویسی مدرن ایران اعتباری دو چندان بخشیدند و اکنون با رفتن او، این مثلث بسته شد و دیگر باید چشم امید به نسل های بعدی دوخت. *** در امام زاده طاهر بر جنازه گلشیری نماز می خواندیم و آن کسانی که از راه بازمانده بودند خود را می رساندند. برخی از فضا سازی های گلشیری در ذهن تداعی می شد. قبرستانی دنج و خلوت، با درختان میان سال و کهن سالی در اطراف و سایه روشن هایی که روی قبرها می افتد. این قبرستان آن قدر پیچیده نبود تا قبرها ردیف و شماره ای داشته باشند. گلشیری زمانی در اصفهان، همراه با بچه های جنگ، بر مزار صائب در یک باغ به ادبیات آوانگارد ایران می پرداخت. آیا اکنون می توان در مزارش داستان و نقدی خواند، یا شعری سرود؟ محمود دولت آبادی حالتی نزار داشت. دکتر براهنی از دانشگاه تورنتو پیامی فرستاده بود. آرتور میلر و ادوارد آلبی هم این ضایعه را ثلمه ای دانستند بر پیکر ادبیات ایران. وقتی آنجا را ترک می کردم به ابراهیم « آینه های دردار» می اندیشیدم و دیدارش از پر لاشز. « عصر با علی راه افتادند و خوش خوشان رفتند تا سر قبر هدایت در پرلاشز دنج جایی یافته بود. به علی هم همین را گفت. بعد هم گفت: این هم با خیال آنکه نبود خیالبازی کرده است». « نشیند، یا نخواست حرفی بزند. بر روزنامه ای به رسم او بساط را می چید: چند گوجه، سرخ، یک ظرف ماست. خیاری پوست می کند، که همان سبز سیر گل به سر نبود، گفت: شنیده ام شبها شب ها اینجا بر آن سنگ همه گربه ها جمع می شوند». «از این چیزها زیاد گفته بود، ولی گفت: راست می گویی؟» « - گفتم که شنیده ام. اول یک گربه سیاه می آید، سر این سنگ می نشیند و مثل این که گلویش زخم باشد ناله می کند، بعد از این اطراف هر چه گربه هست جمع می شوند روی آن یکی سنگ و همین طور تا صبح می نشینند، چشم دوخته به این نقش جغد یا اسم او». « چند آشنای اهل قلم هم آمدند. علی حتماً خبر کرده بود. گرد بر گرد گور او نشستند. غلامحسین ساعدی را بر سنگ گور به همان قلم نوشته بودند که بر پشت جلد کتاب هایش می نوشتند. بر نام و نام خانوادگی نقر شده بر سنگ همه را نثار کرده و بعد هم خم شد و به دل سیر گریست. به آفرینگان بر کدام سنگ می نشینند اینجا؟ دستی سنگین بر شانه اش نشست. دست او نبود که این دست صدای هق هقی را هم چاشنی لقمه محبت دستش کرده بود. ناصر بود، گفت: می دانی همه اش به یاد آن روزش می افتم که خواستم مهمانش کنم. اینجا رسم نیست که کسی جور کسی را بکشد. یکبار، خوب می شود، اما همیشه او می داد. رفتم سراغش. پول نقد داشتم، حتی از بانک هم گرفتم، گفتم یک دفعه دیدی هوش مرده رنگ دار کرد. گفتم:« برویم، امشب را مهمان من». آمد. وقتی خواستم حساب کنم، باز دستم را گرفت. گفتم: « مگر قرار نبود؟» گفت: «نه، نمی شود». از دهانم پرید که او « هر کس بیشتر دارد، بدهد». گفت: « قبول». بعد هم اشاره کرد که مثلاً چند داری؟ هر چه داشتم رو کردم. گفت: « بد نیست». بعد هم دست کرد توی جیبش، این جیب و آن جیب، حتی جیب کوچک کتش و هی پول درشت و خرد درآورد و ریخت روی میز. یک کومه پول داشت، مچاله و صاف، خرد و یک چک، گفت: « بشمار». معقول پولی بود، مثلاً بگیر خرج یک ماهش. من البته زیادتر داشتم. ولی او هر چه داشت همه را ریخته بود وسط». « باز به هق هقی دست بر پیشانی نهاده را مددی کرد. گفت: اینجا رسم نیست که هر چه داریم با خودمان ببریم این ور و آن ور».
|