روزنامه عصر آزادگان-چهارشنبه 24 فروردین 1379

روزنامه عصر آزادگان-چهارشنبه 24 فروردین 1379

 

 

یادداشتی بر خاطرات یک رزمنده (زندگی خوب بود نوشته حسین رحیم پور)

نگاهی دوباره به یک بانک خون

نوشته: محمدرضا اصلانی(همدان)

چندی پیش دفتر ادبیات و هنر مقاومت مجموعه خاطرات رزمنده ای را با نام « زندگی خوب بود» به چاپ رساند. عنوان کتاب، متن کامل وصیت نامه ای است که نگارنده خاطرات، حسن رحیم پور، در جبهه می نویسد: « رحیم پور در زمستان شصت و یک، در حالی که خود را « هیچ آقا» خطاب می کند، چون خونی رنگین تر از دیگران ندارد، راهی جبهه می شود.»

در این مجموعه، دو فصل اول، اضافی و کسل کننده است. اما از فصل سوم، با ورود راوی به بیمارستان صحرایی و پذیرش مسئولیت در بانک خون، ناگهان همه چیز عوض می شود. زمین و زمان آتش می گیرد، قیامتی بر پا می شود و دیگر راوی یا شهید می بیند و یا مجروح. مجروحی که با زخم شکم، سه واحد خون هم به دادش نمی رسد.

حمیدی که جمجمه اش چنان ترک برداشته که دیگر نه احتیاجی به  پانسمان دارد و نه اطاق عمل و جراحی، پسر عمویی که موج انفجار، ریه اش را می درد و خون ریزی داخلی دیگر امانش نمی دهد، جوانان دوازده ساله و پانزده ساله ای که هیچ کاری نمی توان برایشان کرد و تنها باید ناظر شهادتشان بود. جوانی که یک دستش از بازو قطع شد و هق هق کنان دستش را می خواست. همکاری که روی مین می رود و یک پایش قطع می شود. بیست و هشت واحد خون تزریقی، تماماً از بدنش خارج می شود و بعد شهید می شود. رزمنده ای که دو پایش قطع شده بود و نرسیده به اطاق عمل، تکان سختی خورد و آرام گرفت. جوانی که یک مین جهنده، میان پایش را برده بود. سربازی که ترکش، فکش را برده بود و خون از دو چشم و بینی اش جاری بود. فقط گلویش معلوم بود و با هر نفس، مقداری خون بیرون می ریخت. راوی با مشاهده سیمای او، لرزه بر اندامش می افتد. او حتی شهیدی را دید که از ناف به پایین نداشت. گاهی وضعیت آن قدر بحرانی است که کارکنان بانک خون، به جای خون رسانی، در میان تخت ها، مدام باید چشمان شهدا را با دست ببند ند و ملافه ای روی صورتشان بکشند.

زارعی گفت: « یخچال ها چقدر جای خالی دارند!»

گفتم:« مگر می خواهی اغذیه فروشی باز کنی؟»

با خنده گفت: « نه، دنبال جای خالی برای دست ها و پاها می گردم».

با تعجب پرسیدم: « کدام دست و پا؟»

حاج روغنی که تازه آمده بود، گفت: « برای دست و پاهای قطع شده».

پرسیدم: « مگر آن ها را دفن نمی کنید؟»

گفت: « قبلاً دفن می کردیم. خیلی ها اعتراض کردند و گفتند دست و پایمان را بدهید  می خواهیم در شهر خودمان دفن کنیم. ما هم دست ها و پاها را پس از بهبودی مجروحین تحویل خودشان می دهیم. حالا هم سردخانه ها را به خاطر پر شدن اجساد می برند اهواز، تا صبح از یخچال های شما استفاده می کنیم تا ببینیم چی پیش می آید.»

با اکراه قبول کردم. زارعی همراه حاجی رفت و چند دقیقه بعد با سیروس برگشت. هر کدام بسته ای در دست داشتند. بسته های سیاه که روی هر کدام یک برچسب چسبانده بودند و روی آن نام عضو قطع شده، تاریخ قطع شدن، نام مجروح و شهر او نوشته شده بود. پرسیدم: « صاحبان اینها کجا هستند؟»

زارعی گفت: « توی ریکاوری».

بسته ای را که در دست داشت، به دستم داد. بسته کوچک بود و سرد. یک دست قطع شده درون یک کیسه سر بسته. تمام تنم لرزید. بسته را گوشه یخچال جا به جا کردم. آن طرف میز، حاجی و سیروس بسته هایشان را به طرفم دراز کرده بودند، بسته حاجی بزرگتر بود؛ یک پای قطع شده. بالای کیسه، جایی را که گره خورد بود، گرفتم.

حاجی داد زد: « دو دستی بگیر، زیرش را بگیر...»

دیر شده بود. استخوان قسمت بالای ران، کیسه را پاره کردو در یک لحظه ران پا روی زمین افتاد و کیسه خالی در دستم ماند؛ یک پا که از بالای زانو قطع شده بود، متورم و کبود. خون ها در قسمت قطع شده خشک شده بود. پا بی قواره و وحشتناک می نمود. کیسه خالی در دستم، خیره روی زمین، پا را نگاه می کردم. سیروس پرید این طرف میز، کیسه را از دستم کشید، پا را برداشت و درون کیسه گذاشت.

گفت: « باز هم هست.» و به دنبال حاجی رفت.(صص 118 و 119)

بیمارستان مورد نظر در منطقه بستان است. شهری که تنها نامی از آن مانده و خرابه ای و گور دسته جمعی بیست و پنج دختر زنده به گور. در بیمارستان نبود امکانات بیداد می کند و دیگر حتی در سردخانه های آن جایی برای چیدن شهدا نیست. خون منفی آن قدر کم است که پیشنهاد می شود رزمندگانی که RH منفی دارند به جبهه نروند. پس از مدتی، عراقی ها گرای آن جا را هم می گیرند. از کارکنان بیمارستان، حمید، محمود،  رضا و راننده اصفهانی به خیل شهدا می پیوندند. راوی هم به ناچار همراه با دیگران آن جا را ترک می کند و با مینی بوس بر می گردد.

Comments