« این نقد در ششمین
جشنواره مطبوعات، سال 1378 به عنوان یکی از بهترین نقدهای ادبی سال برگزیده شد و پدید آورنده
آن موفق به دریافت قلم بلورین و تشرف به عمره
شد». روندی پویا در به چالش کشیدن وضعیت های ایستا نوشته محمدرضا اصلانی(همدان)، روزنامه گزارش روز، 1/9/77و مجله جهان کتاب، سال پنجم اسفند 1378
" شریک جرم " با نثری شیرین، طرح داستانی پر کشش و درون مایه ای غنی، داستان کارمند تنهایی است به نام کسرا که به مجرد آزادی از زندان، با حسین دوست می شود. حسین هم بیچاره ای است سرگردان و آخرین بازمانده گروه تروریستی که سینما رکس را در آبادان به آتش کشیدند. حسین پشیمان است، می خواهد اقرار کند و اتهام خود را اثبات کند اما همگان او را دیوانه می پندارند و کسی به حرفش توجهی ندارد. کسرا پس از چند روز غیبت، در مظان خیانت به همسرش سهیلا است، او هم می خواهد بی گناهی خود را اثبات کند، اما ناگهان همه چیز با هم آمیخته می شود و در پایان، انسان در می ماند، موجود ویران گری که همه چیز را به آتش می کشد حسین است یا کسرا؟ در این مقاله من این داستان را از دو جنبه، به قرار زیر بررسی می کنم: 1-این داستان در حوزه روان شناسی یونگ قابل طرح است و از آن طریق می توان نشان داد چگونه بخش شیطانی روان انسان بر رفتارهای انسان به ظاهر متمدن امروز مستولی است. در " شریک جرم " کسرا مصداق صورت مثالی(1) روان نرینه ای(2) است که با نقابی بر صورت براساس معیارهای اجتماعی، فرهنگی و سنتی در صحنه اجتماع رخ می نماید و به عنوان میانجی " من" خود با جهان خارج عمل می کند. به همین دلیل کسرا به مناسبات و سنت های موجود اجتماعی سخت پای بند است و از اتهام خیانت به همسر می آشوبد. سمر خواهر سهیلا کارمند فعالی است که کسرا گاه با او دمخور است و فعالیت های اداری اش را نظاره می کند. او نمود صورت مثالی روان مادینه ای(3) است که در تقال با جنسیت کسرا، میانجی " من " خود با ضمیر ناخودآگاه، قرار می گیرد. روز یکشنبه در فصل " هیچ کس نمرده " این بخش وجودی فعال می شود و به صورت مثالی روان نرینه مستولی می شود. اما حسین همان صورت مثالی سایه(4) یا روان شیطانی است که بخش های زیادی از رمان حول شخصیت او می چرخد و گرچه همه عوامل سعی در مجازات و نابودی اش دارند اما در پایان، این اوست که پیروز می شود همه چیز را به آتش می کشد. حسین همان تمایلات گناه آلود بشری و تظاهر رفتارهای ناخوشایند و ناپسند اجتماعی است، " شاید مجبور بشم خودم را بکشم ". (ص 11) " من فقط می خوام منو محاکمه کنند. من مجرمم. من قاتلم. هیچ کس به حرف من گوش نمی ده." (ص 143) یونگ خود سایه را پنهان، سرکوفته و گناه کارترین بخش روان آدمی می دانست که ریشه آن به حیات اجدادی می رسد و سرچشمه همه گناهان و تقصیرهاست. پس حسین هم که نقش ویران گری دارد تمام جنبه های پست و تاریک دنیای درون را به خود اختصاص می دهد، همه چیز را به آتش می کشد و بی محابا می گوید: " تا کبریت تو جیبم نباشه، خیالم راحت نیست." حسین از روشنایی گریزان است و در رمان، مدام به سایه و تاریکی که خاستگاه اصلی او است، می گریزد و کسرا در شب هم در خیابان و هم در ماشین، دنبال او می گردد. " حسین رفت عقب، تو تاریکی زیر درخت های آن طرف کوچه". (ص 30) در صحنه ای از صفحه 100 رمان تمام این سه بخش روان آدمی به عینه با هم مواجه می شوند، کسرا ماجرا را برای سمر تعریف می کند. سمر وحشت زده، عقب عقب می رود و چراغ آشپزخانه را روشن می کند تا از تاریکی ویران گر قالب بر وجود کسرا خلاص شود و می گوید: " من از تو می ترسم، تو با قاتل ها دوستی، تو با قاتل ها بستنی می خوری". کسرا هم با تعجب می گوید: " چرا چراغ را روشن می کنی هوا که تاریک نشده". 2- اما در پس این نگاه یونگی، مطلب دیگری که طرح آن اهمیت بیشتری برای من دارد، روند دیالکتیکی است که داستان را از زندان تا تیمارستان طی می کند تا تمامی باورها را به چالش بکشد. آنها را ویران کند و تردیدهای بشری را به جای آن بنا نهد. تردیدهایی که حاصل ناامیدی و نا امنی انسان از وضعیت موجودی است که در این عصر تکنولوژی و مدرن وجود دارد. داستان به ظاهر از خیابان شروع می شود اما با توصیف زیبایی که مدرس صادقی از وضعیت زندان دارد ذهن خواننده به کمی عقب تر پرت می شود. پس شروع داستان از زندگی است و انتهای آن بیمارستان روانی صبا. البته در طول داستان ارجاعاتی هم به دوران کودکی و جوانی کسرا می شود. کسرا و حسین مدام در گریز از خود هستند. آنان قرار و آرام ندارند و در نوعی سرگشتگی و اضطراب اگزیستانسیالیستی به سر می برند. کسرا کارمندی است ترس آگاه و مضطرب و حسین هم گناه کار و آواره ای بی پول. کسرا هر روز از شرکت می گریزد و به جمعیت می پیوندد. حسین هم که در پرداخت شخصیت او مدرس صادقی سنگ تمام می گذارد، توان نشستن و ماندن ندارد. " [کسرا] می رفت توی جمعیت، از بچگی جمعیت را دوست داشت و دلش می خواست خودش را توی جمعیت گم کند. با آنها می رفت تا هر جا که پاش می افتاد. شعار می داد، بحث می کرد، تماشا می کرد و سر در نمی آورد که وقتی چنین جمعیت انبوهی توی خیابان ها جاری می شود، چه طور می شود نشست سر میز، توی اتاق های دربسته و ادای کارکردن در آورد". (ص 13) " من همیشه عادت دارم بایستم. همه می دونند یا می خوابم یا می ایستم یا راه می رم. هیچ وقت نمی شینم". " پس سینما نمی ری؟" " چرا، می رم. تو که خودت می دنی، می رم. ولی هیچ فیلمی را تا آخر تماشا نمی کنم. طاقت نشستن ندارم. فقط ده دقیقه، یک ربع می شینم و بعد پا می شم. اگر کنترل چی اجازه بده، می ایستم کنار دیوار، ته سالن. ولی اگر اجازه نداد، پا می شم می رم بیرون". (ص 140 و 141) این سرگشتگی و حیرانی، ناشی از تقابل با وضع موجود و نارضایتی از نظم حاکم بر جهان است، جهان مدرن و به قول بر تولت برشت(5) علم زده ای که نیازهای فطری انسان را بر نمی تابد و در روند به اصطلاح تکاملی خود، فقط بر دغدغه های انسان می افزاید. بینشی شکاکانه بر این رمان غالب است که تحت آن تمام باورها و وضعیت های ایستا یکی پس از دیگری منفجر می شوند و آن چیزی که به جای آن می نشیند، وضعیت هایی است ناپایدار که نامطمئنی روان بشری را فرا افکنی می کند. در " شریک جرم " هر نوع باور به استغنای بشر، هر لحظه در حال ریزش است و هر جنبه از جهان هستی، به طور هم زمان آنتی تزی را در درون خود پرورش می دهد که بالاخره به نابودی می انجامد. از همین روی آدم های عصیان گر " شریک جرم " ساختارهای سنتی را یکی پس از دیگری می شکنند و تمام اشکال نظم موجود را به آتش می کشند؛ نظمی که خانم صبا همراه با ایل و تبار اشرافی اش یکی از نمودهای عینی آن است و فیدل، سگ مشکی و هیکل دار خانم صبا، دیگر نمود طنز آلود آن، بی خود نیست رعنا در هم دلی با کسرا، خطاب به فیدل می گوید: " فقط هیکل گنده کرده، چیزی بارش نیس". ( ص 33) به خاطر همین روند شکسته شدن ساختارهای سنتی، در " شریک جرم " همه چیز در شکلی دگرگون رخ می نماید، حسین به جای مادر، دلش برای بی بی تنگ می شود، کسرا می کوشد تا با پارتی بازی، حسین را به مقامات بالا معرفی کند و عمویی که از بانک اختلاس کرده وقتی ا زندان می آید، سور می دهد و همه فامیل را دعوت می کند " درست مثل اینکه از زیارت عتبات برگشته باشد یا از سفر حج". غلام ارژنگی همه همسرش، آن قدر روی شخصیت او مانور می داد، در پایان مشخص می شود به او خیانت کرده بود و در اهواز با فرد دیگری ازدواج کرده است. کسرا و حسین، هر دو از منزل گاهی وحشتناک، حرکتی هم سو را آغاز می کنند. کسرا می خواهد خود را از اتهام بری کند و حسین در تلاش اثبات اتهام است. آنان چیزی را که اثبات نمی کنند هیچ، ماهیت شان چنان دچار تغییر می شود که در یک نقطه ( مربوط به فصل " به من نزدیک نشو" ) در یکدیگر استحاله می شوند از آن پس تنها چیزی که باقی می ماند و موجود ویرانگری است که در اعتراض به وضع موجود بشری، در این دنیای پر زرق و برق، همه قانون ها را عصیان گرانه می شکند. انتخاب بستر تاریخی روزهای اول انقلاب،تمهیدی است برای کمک کردن به همین مضمون. " دلش می خواست همه قانون ها را زیر پا بگذارد و آن هم با کفش، نه با پاهای برهنه". (ص 169) کسرا حتا در خود نیز شک می کند و خطاب به حسین می گوید: " من از قدیم با تو آشنا بودم. با هم بزرگ شده بودیم، توی یک محله بودیم، با هم رفته بودیم مدرسه، با هم توی تظاهرات شرکت کرده بودیم، با هم زده بودیم شیشه های بانک را شکسته بودیم. تو که خوب یادت هست؟ حالا که تو آمده ای این جا، به این نزدیکی من حسینم، نه کسرا. تو کسرا باش. چه فرقی می کند؟ خیلی ها دو تا اسم دارند. من و تو هم که یک نفریم، دو تا اسم داریم". ( ص 151) در پایان این بینش شکاکانه از حالت انفرادی به تکثر می گراید و گویی در حالتی فراگیر باید گریبان تک تک افراد را بگیرد. کسرا در تیمارستان هر که را که می بیند حسین نام دارد و از دم همان داستان نمادین آتش زدن سینما را تعریف می کند. بدین معنا که بشریت دیر یا زود هویت خود را از دست می دهد و هم چون حسین، به جای درون گرایی و نابودی خویشتن، عصیان می کند و به انتقام از عوامل نظم های کاذبی می پردازد که او را به این روز انداخته است. واقعیت تلخ تر این که هر چه قدر هم که تعداد مظنونین زیاد شود، نظام به اصطلاح عقل گرایی حاکم بر جهان، حقیقت را نمی پذیرد و با یک نتیجه گیری کلیشه ای،تردید برابر است با دیوانگی، آنها را روانه تیمارستان می کند، تیمارستانی شبیه بیمارستان روانی صبا. " از همان روزهای اول، با چند نفر به اسم حسین آشنا شد که همگی داستان سینما را تعریف می کردند و اصرار داشتند که خودشان سینما را آتش زده اند. هیچ کدام شان هیچ شباهتی به حسین که با کسرا بستنی خورده بود نداشتند اما همگی از بی بی مهربانی که در شهر اصفهان داشتند، حرف می زدند و می گفتند که خیلی دلشان برای بی بی شان تنگ شده. فقط برای بی بی. دلشان نمی خواست کسی بیاید ملاقاتشان، فقط دلشان می خواست بی بی می آمد و بی بی هم که پیر بود و مسافرت نمی کرد و کسی نبود که او را بیاورد تهران" . (ص 185) پی نوشت: 1. Archtype 2. Persona 3. Anima 4. Shadow 5- برتولت برشت می گوید: " علم فاشیسم را در اروپا به وجود آورد. ما محتاج بودیم که علم در تمدن اروپا از بازگشت روح انسان متمدن به جاهلیت قومی و نژاد پرستی که پلیدترین طرز تفکر بشری است، جلوگیری کند نه تنها علم چنین کاری را نکرد بلکه خود فاشیسم را به وجود آورد و تربیت کرد و آلت قتاله ای به دست فاشیسم گردید، بنابراین من به علم ایمان ندارم". ( برای بررسی بیش تر مراجعه کنید به مقاله " علم و غرب؛ چندگانگی در مواضع"، نوشته احمد راسخی در روزنامه اطلاعات روزهای سه شنبه 22 خرداد 75 و چهارشنبه 23 خرداد 75، شماره های 20785 و 20786)
|