« این نقد در ششمین جشنواره مطبوعات، سال 1378 به عنوان بهترین نقد ادبی سال برگزیده شد و پدید آورنده آن موفق به دریافت قلم بلورین و تشرف به عمره شد.»

 
نقدی بر داستان

طوماری از حوادث در " سفر به گرای 270 درجه "

نوشته:محمدرضا اصلانی(همدان)، روزنامه جامعه، 21/3/77

 

« سفر به گرای 270 درجه» رمانی جنگی است از احمد دهقان. به نظر می رسد دهقان مدت ها در جبهه حضور داشته و تجربه های جنگی او در ساخت فضای جبهه و تمام تنش های عملیات به کار آمده است، اما داستان او از جنبه های دیگر اشکالاتی فراوان دارد که به بررسی آنها می پردازیم.

ناصر، دانش آموزی است که قبلاً در جبهه بوده وا کنون دغدغه بازگشت به آنجا را دارد. او به ناگاه امتحانات مدرسه را رها می کند تا در امتحانی واقعی حضور یابد. در آنجا همراه با دیگر رزمندگان در عملیات شرکت می کند و در پایان با ترکشی در دهان، به خانه بر می گردد.

دهقان در داستان خود به جای نظرگاه دانای کل، « من راوی» را انتخاب کرده است. او با این اشتباه مشت خود را باز می کند و خواننده از همان ابتدا یقین می یابد که قرار است راوی از پس تمام حوادث، سالم بیرون بیاید. اگر داستان را دانای کل بیان می کرد، ذهن خواننده تا حدی این تشویش را داشت که نکند ناصر هم شهید شود.

اشتباه دیگر، تداعی های ساختگی بخش اول کتاب است و این نکته که جوهره این رمان، به عنوان یک «رمان عمل» ، این گونه تداعی ها را بر نمی تابد. قرار است عشق بازگشت به جبهه، تمام وجود ناصر را فرا گیرد و او مفهوم واقعی زندگی را فقط با حضور در جبهه دریابد. شخصیتی با این همه شور و احساس چرا وقتی کتاب فیزیک را برابر خود می گشاید یاد جبهه می افتد و بعد هم ارتباطی مصنوعی، بین کامیون در فیزیک و کامیون جبهه موجب می شود ذهن او به آن طرف سیر کند. اصلاً این تداعی چه نقشی در ساختار رمان دارد تا با حذف آن شالوده داستان در هم کوبیده شود؟ نوع تداعی انتخاب شده، نازل ترین شکل تداعی ذهنی است، یعنی ذهن از یک بستر به بستری دیگر وارد می شود آن هم فقط به دلیل شباهت واژگانی ای که بین واژه کامیون در فیزیک و وسیله ای به نام کامیون در جبهه وجود دارد، ذهن انسان در عصر حاضر پیچیده تر از آن است که مطالب را فقط با شباهت واژگانی در یکدیگر تداعی کند. در داستان نویسی امروز این گونه تداعی ها دیگر کاربردی ندارد.

اما نکته اصلی که بیش از هر چیز اهمیت دارد، ساختمان و شخصیت های رمان است و قصور نویسنده در ساخت و پردازش آنها؛ بیشترین تلاش نویسنده، خلق حوادثی است متوالی، شگفت انگیز و به دور از الگوهای تکراری زندگی، تا تاثیری شدید بر احساسات خواننده بگذارد، حس کنجکاوی او را برانگیزد و دغدغه ذهنی «و پس از آن... و پس از آن» او را به خواندن وا دارد، اما هم سو با این حوادث، نویسنده به پردازش شخصیت ها التفاتی ندارد و در نتیجه شخصیت های «سفر به گرای 270 درجه» علاقه ای را بر نمی تابند. آنها تنها دستاویزی هستند برای طرح داستان و مجوز ورود به صحنه هایی بدیع. دهقان هیچ نگاهی به دنیای پر رمز و راز و پیچیده بشری ندارد و تلاش نمی کند تا دنیای درون انسان ها را بکاود. او انسان هایی را می آفریند که رو به سوی افق های دور دست ندارند، بشریت را در مفهومی خاص تجربه نمی کنند و قدرت این را ندارند تا در تار و پود داستان به فردیت برسند و در ذهن ما جایگاهی ابدی بیابند. در «سفر به گرای 270 درجه » زمان مدام درحال پرواز است، درنگ ندارد تا نویسنده با تأملی بهتر به پردازش شخصیت ها بپردازد و در این شتاب زمان، تنها چیزی که وجود دارد طوماری است از حوادث.

رویا و مصطفی شخصیت های فرعی هستند که تنها برای خالی نبودن عریضه وجود دارند و به شناخت شخصیت اصلی داستان هیچ کمکی نمی کنند. نوع رابطه آنها با ناصر، رابطه ای خنثی و بی رنگ است که هیچ نقشی در ساختار داستان ندارد. تأکید دهقان بر این رابطه، در بخش اول بی مورد است و واقعاً چه اتفاقی می افتاد اگر تعداد خواهر و برادر راوی کمتر یا بیشتر می شد؟ ناصر تصمیم می گیرد دوباره به جبهه برود. اعلام این خبر وضعیت پدر را کاملاً دگرگون می کند. او آن قدر آشفته می شود که حتی حفظ ظاهر هم نمی کند و با عصبانیت، پاهایش شل می شود، نفس عمیق می کشد، سیگار بین دو لب می گذارد، سفیدی چشمانش به خون می نشیند و بی هیچ دلیلی رویا را تنبیه می کند و او را روی زمین پرت می کند، «پنداری خواسته باشد تکه نا جوری را از خود وا کند».

در این زمان بحرانی، علی از جبهه می آید تا ناصر را همراه خود به جبهه ببرد. علی پیام آور دنیایی است برتر، مدینه ای فاضله که تمام خوبی های عالم را می توان در آن سراغ گرفت و راهی میان بر که رزمندگان در این دنیای خاکی یافته اند تا زودتر به سوی معبود معراج کنند. دنیای علی آرمان شهری است روحانی، که آب حیات و زندگی جاوید را می توان در آن جست و جو کرد و حضور در آن را باید غنیمت شمرد. اکنون علی موجودی است پرورده این فضا، اما از شخصیتی با این وسعت و عظمت، ما هیچ چیز نمی بینیم. رفتار او متناسب با جوهر وجودی او نیست و نشانی از نگاه ژرف او بر جهان هستی ندارد. همان نگاه که موجب شد تا در زیر تانک دشمن خود را به شهادت برساند. دهقان توان آن را ندارد تا به ابعاد وجودی این مرد بپردازد، پس به یک مشت جمله بسنده می کند و برای خلاصی از کار، پدر را که تا چند لحظه قبل برخوردی تا این حد متضاد داشت، راضی می کند تا ناصر به جبهه برود. بیچاره علی معلوم نیست چه تصویری در ذهن رویا دارد که " رویا طوری علی را نگاه می کند که چشم هایش می خواهد از حدقه بزند بیرون ". (ص 30 کتاب)

ناصر به جبهه می رود. زمان شتاب می گیرد و ناصر حوادثی گران سنگ، با ارزش و تاریخی را تجربه می کند، هر لحظه آبستن حادثه ای بزرگ می شود تا هم چون اژدها همه چیز را در کام خود بکشد. ذهن و چشم ناصر ماند یک دوربین فیلم برداری در گردش است و همه چیز را در خود ثبت می کند. در مواردی شتاب زمان و بحرانی بودن وضعیت، با دقت دید راوی تناسبی ندارد، مثلاً وقتی راوی میرزا را این گونه می بیند: « شعله های آتش در میان مردمک چشمش به پیچ و تاب افتاده » ( ص 103 کتاب). اما از پس این همه فراز و نشیب و تجربه های بزرگ، تکامل و تحولی نصیب شخصیت ناصر نمی شود در پایان همان است که بود. او شخصیتی پویا ندارد تا با از سر گذراندن وقایع و کسب تجربه های جدید، دچار تحول شود و بینشی تکامل یافته تر را برای خود برگزیند. اشتباه دهقان به آن جا بر می گردد که رزمنده ای را برگزیده که برای بار دوم به جبهه می رود و با آن محیط و فضای حاکم بر آن آشنایی کامل دارد. اگر ناصر برای اولین بار تصمیم می گرفت به جبهه برود، این امکان نیز به وجود می آمد تا دنیایی ناشناخته و راز آلود در فضای ذهنی او ترسیم شود. دنیایی که قصد تسخیر آن را داشت. پس امکان ارایه ناصر به عنوان شخصیتی پویا و تحول یافته آسان تر می شد تا هم گام با کشف دنیای راز آلود حاکم بر داستان، دنیای درون او نیز تکامل یابد.

رسول، رزمنده ای دیگر است که شخصیت او نیز به خوبی پرداخت نشده است. او از همان ابتدا، به ناصر علاقه مند می شود، ترجیح می دهد در تمام اوقات در کنارش باشد و داوطلبانه تمام کارهای شخصی او را انجام می دهد، اما معلوم نیست چرا رسول میان این همه رزمنده، ناصر را برای دوست داشتن انتخاب می کند. در وجود ناصر چه نیرویی وجود دارد که در دیگران نیست و چه عواملی موجب می شود تا ناصر، رسول را تا این حد مجذوب خود کند؟

راننده ای داش مشتی هم وجود دارد که ماشین مثل « عروس » اش را عراقی ها نابوده کرده اند. او اکنون می جنگد تا انتقام ماشینش را بگیرد و در آخر هم جان خود را از دست می دهد. من این را قبول دارم، در داستان می توان بین انسان و شی، آن چنان قوی، رابطه ای روانی و عاطفی ایجاد کرد که فرد هویت خود را در هستی آن شی استحاله کند و در پایان جان خود را در راه آن ببازد. اما قبل از شرح این حادثه، باید نوع رابطه و عوامل موثر بر شخصیت فرد به خوبی پرداخت شود تا او هم صدایی باشد در کنار دیگر صداهای رمان. چرا راننده تا این حد به ماشینش عشق می ورزد که در راه انتقام آن از عراقی ها، جانش را از دست می دهد؟ اصلاً ماشینی را که تا این حد دوست داشت چرا به این منطقه پرخطر آورد؟ این ها سوالاتی است که در تار و پود داستان هیچ پاسخی را برای آنها نمی توان یافت.

نقصان شخصیت پردازی «سفر به گرای 27 درجه» گریبان زبان شخصیت ها را هم می گیرد. زبانی که دهقان برای شخصیت های خود بر می گزیند، زبانی است که نسنجیده و نا متناسب. میرزا، لکنت زبان دارد و هر جمله را با سختی بسیار بیان می کند. جان خواننده بالا می آید تا بفهمد میرزا چه می خواهد بگوید و در عمل پیامی از جانب او منتقل نمی شود. هر داستان باید ساختاری ارگانیک داشته باشد و هر تصویری که نویسنده در آن می دهد، باید برخاسته از تفکر و اندیشه باشد. دهقان، از لکنت زبان میرزا و آزردن خواننده تا این حد، چه منظوری دارد و چه چیزی را   می خواهد اثبات کند؟ در « داش آکل » صادق هدایت، کاکا ستم لکنت زبان دارد ( نه در حدی که موجب آزار خواننده شود) اما هدایت در پس این زبان پریشی چیز دیگری جست و جو می کند، یعنی محوری برای ایجاد تقابل در داستان، عدم توانایی کاکا رستم در ارتباط و تفهیم خود به دیگران، و دنیای بسیار دور او با « داش آکل »، هر چند هر دو آنها خاستگاهی یکسان دارند. مثال خیلی خوب دیگر، لکنت زبان بیلی در « بیلی باد » هرمان ملویل است. زبان الکن بیلی، ارزش ساختاری بسیاری دارد و قدرت آن به حدی است که در یک لحظه تمام بار داستان ملویل را بر دوش می کشد. منظورم لحظه ای است که بیلی به دادگاه نظامی درون کشتی جنگی فرا خوانده می شود تا برای اتهامی که به او نسبت داده شده، دفاع کند. اما لکنت زبان بیلی مانع دفاعیات او می شود. این « صنم سیاه » نمی تواند خود را تفهیم کند و نیروی درونش منفجر می شود و در پایان با معصومیتی مسیح وار او را به دار می آویزند.

« دی دی دیشب خوا خواب دی دیدم هر دمون ش ش شهید بو بودیم. ی ی یکی ش ش شیپور زد و همه مون ب بلند شدیم. آآآ اولش ه همه گیج بودن و ولی ی ی یواش یواش را راه افتادن ط ط طرف بهشت م م منم  ه  هر دو تا پایم قـ قطع شده بو بود و خو خودمو با با جمعیت             می کشیدم، یه یه دفعه تو رو دی دیدم. خ خ خیلی نو نو نورانی بودی. ه همه راه با باز می کردن تا رد ب ب بشی». ( ص 93کتاب)

« ص صدات ز ز زدم، گ گفتی ع علی م م م منم می می میرزا. او اومدی با با بالای سرم. تا تا دیدی پا پا ندارم، خوا خواستی ب بذاریم و ب ب بری. اِاِاِ انداختم پا پا تو گ گرفتم. گ گفتی آ آخر چه چه جوری ب ببرمت. ق قسمت دادا... دادم.  گ گفتم به به خا خاط ررر رفاقتمون تو تو اون دو دنیا منو ببر. انو اومدی پا پاتو از دستم د در بی بی بیار یو ب بری که یه یه یارو بدت ترکیب اومد ج ج جلو ب بهت گفت به به خاطر ای این که تو تو اون دنیا آآآ اذیتش ک ک کردی و او اون روز پ پریدی رو رو کولش مو مو مجازات ای اینه که تا تا بهشت ای این رو کو کو کول کنی و ببری...» (ص 93 و 94)

گفت و گوی ناصر و رویا، یکی در نقش برادر بزرگ تر و دیگری در نقش خواهر کوچک تر، بسیار ساختگی و طولانی است. انتخاب قالب رمان بدین معنا نیست که نویسنده مجاز است بی دلیل هر چقدر که بخواهد صحنه ها و گفتگوها را کش بدهد. این اندازه تأکید بی مورد است و بهتر بود این همه توصیف و گفتگو به یک یا دو جمله تقلیل می یافت.

مشخص نیست تشبیهات و توصیفات راوی که تمام رمان را فرا گرفته، در ساختار داستان چه ویژگی مبتنی دارد. برای نمونه چند مورد را عنوان می کنم تا خود قضاوت کنید آیا کتابی که تحت عنوان خود، نام رمان جنگ را بر دوش می کشد زیبنده جمله هایی این گونه است.

-         « شب که خوابیدم، چیزی هولپی رمبید کف اتاق » . ( ص 11 کتاب)

-         « پدر دو پایش را باز کرده و فرو رفته تو چراغ » . ( ص 20 کتاب)

-         «پدر همراه گوشت کوب بالا می رود و با همه وزنش تو قابلمه فرود می آید » . ( ص 29 کتاب)

-         « شیرجه می آید تو بغلم ». ( ص 53 کتاب)

-         « در آغوش هم فرو می رویم » . ( ص 60کتاب)

-         « حیدر می خندد و غبغبش مثل یک تکه گوشت اضافی به هر طرف لمبر می خورد » . (ص 98 کتاب)

-    « بغض ته گلویش غل غل می کندو می جوشد. صدایش بم می شود. هر حرف مثل شیشه گلویش را می خراشد و می ریزد بیرون ». (ص 160 کتاب)

-    « دم صبح بود که یکی از بچه ها شروع کرد به هر سو دویدن و مثل گاو در حال ماغ کشیدن و تو سر و صورت خود کوبیدن» . (ص 240 کتاب)

-         « حیدر دیوانه وار فریاد می کشد و می دود. غبغبش مثل غبغب وزغ پر و خالی می شود» . ( ص245 کتاب)

-         « مثل ارد کی گشاد گشاد قدم بر می دارد » . ( ص 118 کتاب)

اما در این داستان، صحنه ای از رزم شبانه گنجانده شده است که ارزش داستانی دارد. رزمندگانی در رزم شبانه در مسیر خود، با گورستان دست جمعی سربازان دشمن مواجه می شوند که سال ها قبل دفن شده اند. در این قسمت رسول نقشی محوری می یابد و داستان شکلی چند لایه به خود می گیرد که علاوه بر تقابل در هر لایه، بین نیروهای خودی و نیروهای دشمن، هر لایه با لایه دیگر در تقابل است. اولین لایه همان لایه ظاهری است که در برابر ماست. یعنی در یک سو رزمندگان وجود دارند، زنده و پیروز، و در دیگر سو دشمن مرده و شکست خورده، اما در پس این لایه، لایه دیگری هم هست. یعنی با توجه به مقتضیات جنگ احتمال دارد حالت عکس نیز به وجود آید. پارس سگ ها، ضرب آهنگ همین لایه است. بنابراین وقتی رسول در قبری سقوط می کند و کنار آن اسکلت می افتد، حتی احتمال وقوع لایه دوم لرزه بر اندامش می اندازد، « عینهو گچ سفید    می شود»، « دهانش نیمه باز » « چشم هایش از حدقه زده بیرون »، « می لرزد » و « می زند زیر گریه ». بنابراین رسول از مرگ نمی ترسد. او دو برادر را در جنگ از دست داده و خود نیز مشتاقانه آماده نبرد است. در فصل پنجم وقتی رزمندگان محاصره می شوند و در نبردی سهمگین، هر لحظه احتمال شهادت وجود دارد، رسول حالتی مشابه خود می گیرد و راوی به صراحت از آن گورستان یاد می کند.

« نور چراغ قوه را می اندازد تو گور. صورت رسول جان می گیرد. عینهو گچ سفید شده است. به مرده ها می ماند. دهانش نیمه باز مانده و چشم هایش از حدقه زده بیرون. دست هایش را جلوتر سپر کرده است. جمجمه ای کنار صورتش روی خاک هاست» .

« دست بر زمین می ذارم و می پرم تو گور. استخوان های دنده زیر پایم خرد می شوند و قرچ قرچ می کند صدایش چندش آور است. دستش را می گیرم. تمام عضلاتش منقبض شده است. می لرزد، عینهو کسی که تب و لرز داشته باشد، زیر بغلش را می گیرم. دست بر زمین می گذارد تا بلند شود. دستش می رود رو استخوان گنده ای که باید استخوان ران باشد. مثل برق گرفته ها دستش را می کشد. بلندش می کنم».

« یکی... یکی از تو قبر... از تو قبر بلند شد. خیلی ترسیدم... هر چی صداتون کردم جواب ندادین. ترسیدم خیلی وحشتناک بود. سرش مثل...»

« سگ ها در آن دورها به جان هم افتاده اند. در انتهای آسمان سپیده سر زده است. یکی بر بلندی گوری می ایستد و اذان می گوید». ( ص 81 و 82 کتاب)


Comments